این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

زندگی الا کلنگی!

 
نوشته مشترک بابالنگ دراز و متهم

بالا
پایین
...
بالا
پایین
...
بالا
پایین
...
بالا
پایین
...
بالا
پایین
...
بالا
پایین
...

....
....
....
 خوب دیگه بازی بسه! :





مست ...



شبئ در حال مستئ ، تکیه بر جائ خدا کردم
در آن یک شب خدایئ ، من عجایب کارها کردم
جهان را روئ هم کوبیدم ، از نو ساختم گیتئ
ز خاک عالم کهنه ، جهانئ نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش ، دنیا دار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم ، کودتا کردم
خدا را بنده خود کرده ، خود گشتم خدائ او
خدایئ ، با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سر بسر برنامه پیشین
هر آن چیزئ کز اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هر دو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه ، بازئ را رها کردم
نماز و روزه را تعطیل کردم ، کعبه را بستم
وثاق بندگئ را ، از ریاکارئ جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایئ بر زمین و بر زمان ، بئ کدخدا کردم
نکردم خلق، ملا و فقیه و زاهد و صوفئ
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایئ در همه عالم
به تیپا ، پیشوایان را ، به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتئ اعظم
خلایق را به امر حق شناسئ آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخوار و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبئ بر عبا پوشان
نخواهم گفت آن کارئ که با اهل عبا کردم
به جائ مردم نادان ، نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پئ خدمت رها کردم
مقرر داشتم خالئ ز منت ، رزق مردم را
نه شرطئ در نماز و روزه و ذکر و دعاکردم
نکردم پشت سر هم ، بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتئ بندگان آبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که مئ دانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را ، برئ از هر جفا کردم
به جائ جنس موذئ آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را، مرکز مهر و وفا کردم
نکردم خلق ، آمریکا و روس و انگلستان را
به موجودات عالم صلح و یکرنگئ عطا کردم
سرئ کو داشت بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را در زیر پا کردم
رجال خائن ومزدور را ، در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعئ را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعئ را به درد بئ نوایئ مبتلا کردم
نه یک بئ آبرویئ را ، هزاران گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندئ ، دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردئ را ، قرین محنت و خوارئ
گرفتاران محنت را ، رها از تنگنا کردم
به جائ آنکه مردم را گذارم در غم و ذلت
گره از کارهائ مردم غم دیده وا کردم
بجائ آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایئ ، درد مردم را دوا کردم
جهانئ ساختم پر عدل و داد و خالئ از تبعیض
تمام بندگان خویش را، از خو د رضا کردم
نگویندم که تا ریگئ به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را، عجب کارئ بجا کردم
چو مئ دانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم ، فکر کار انتها را، ابتدا کردم
نکردم اشتباهئ چون خدائ فعلئ عالم
خلاصه هر چه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر ، لیکن
چو از خود بئ خبر بودم ندانستم چه ها کردم
سحر چون گشت ، از مستئ شدم هشیار
خدایا ، در پناه مئ ، جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او، گفتم
خداوندا ، نفهمیدم ، غلط کردم ، خطا کردم
....
سون آپ دل گرفته ناک ...



 

برای همیشه


روبروی من پشت میز نشست .
به چشماش نگاه کردم .
زیبا بود .
لبخند زد .
ظرف غذا رو به ملایمت هل دادم جلوش .
- بخور .
- تونمی خوری .
- چرا می خورم .
انگشتای قشنگ و کشیدش قاشق نقره ای رو برداشت .
اولین لقمه رو که خورد لبخند زدم .
پوست نازک و رنگپریده گلوش خیلی آروم بالا و پایین رفت .
بهم نگاه کرد و با همون صدای گرم همیشگیش گفت :
- چیزی شده عزیزم ؟
- نه ... دوس دارم نگات کنم .
لقمه دومو که خورد یه لحظه مکث کرد .
به سرفه افتاد .
دستامو زیر چونه گذاشتم و نگاهش کردم .
رنگ صورتش سرخ شد .
دستش می لرزید .
توی چشاش ترس و وحشت موج می زد .
همون چشایی که همیشه پر بود از دروغ اینبار یه جور حس واقعی به خودشون گرفته بودن .
داغ شده بودم .
بلند شد .
دو قدم تلو تلو خورد و بعد
با صورت خورد زمین .
چه زود اثر کرد .
بلند شدم.
وقتی رسیدم کنارش خم شدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم :
- منو ببخش ,
قطره اشکم چکید به روی گونه اش .
صورتش سفید شده بود .
سفید تر و آروم تر از همیشه َ بدون شیطنت و لوندی .
بلند شدم .
از اتاق زدم بیرون .
حالا می تونستم به جرات و با اطمینان بگم :
معشوق من برای همیشه مال خودمه ...برای همیشه .

تراوشات آلبالویی

پیوست :
برای عضو شدن در گروه آلبالو می تونید اینجا بکلیکدید .
توضیحات بعدی رو در مورد گروه بعدا براتون می نویسم .

متنفرم ازت ٬ اما ...


از راه که میرسم، میام میشینم رو به روت، سعى میکنم تو چشمات نگاه نکنم، سرمو میاندازم پایین و خیره میشم به فنجون چایى که بخارش، صورتمو گرم میکنه.
بعد، همه خستگیمو، همه احساس اسارتمو، همه نفرتمو از تو که اینقدر فضا رو از خودت پر میکنى که حتى جایى واسه بودن من باقى نمیمونه، همه دلزدگیمو، همه میل به فرارمو از توى قلبم جمع میکنم و میارم تو چشمام، دلم میخواد توى چشمام همه اینا رو ببینى، دلم میخواد تا نگات به چشمام میفته بگى: باشه، همه چیزو تموم میکنیم، برو، برو، برو...
اما تا سرمو بالا میگیرم، میگى: ببینم، تا حالا بهت گفتم وقتى چونه ت اینجورى از بغض میلرزه و چشمات پر اشک میشه، چقدر دوست داشتنى میشى؟!



نوشته الهام که اومده تا بمونه ...

نسیان



به کدامین گناه مرا
به انتظار
محکوم می کنی قاضی سرنوشت من ،
نمی شود با طناب دار فراموشی ات
مرا بمیرانی؟
من رعشه های مرگ را
به تازیانه های انتظار
ترجیح می دهم.


نوشته آلبالو

خیلی چیزا ..




یک ..
...
دو ..
...
سه ..

سیلی چهارمو جوری توی گوشش می زنم که خون از گوشه لبش راه میفته ..
می دونی ..؟
همیشه اینجور زدنو دوست داشتم ..
آخه ..
آخه باید بفهمم این بوی لجنی که لباسای زیر زنم میده از کجا اومده ..
نباید بفهمم ..؟

پنج ..


به قلم فریاد خاموش که خیلی دیر متوجه خیلی چیزا شده .. خیلی دیر ..

باران بوسه ...



بوسه ام به چشمانش زیر باران بود ... باران می بارید و من چشمان او را بوسه باران می کردم ... باران بر صورتم می زد و او می دید که من چه تلاشی برای بوسیدنش می کنم ... اما او خودش را از من و از باران بوسه هایم دور می کرد و من حسرت می خوردم که چرا باران او را می بوسد و من ... و من ... و من ... و من ... و من ... چرا هیچ کس را نمی بوسم ؟ حتی مرگ را ...



به قلم بابالنگ دراز ...