این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

در گذر لحظه ها...


 


از اوج به زیر افتاد...
 از عرش به فرش..
لغزید به روی گونه های دخترکی  خاموش، با نگاهی مبهوت و ثابت.
تکیه داده بود به سه کنج دیواری قدیمی. و با نگاه، عابران دست در دست هم را می پایید.
سُر خورد تا روی چانه اش. و فرو افتاد تا سطح سرد دستهء فلزی نیمکت سبز رنگ کنار سه کنج دیوار. دخترک به راه افتاد. بی حتی نگاهی به پشت سر.
لغزید روی دستهء سبز رنگ. و داغ شد از داغی خواهش دستان مردی که چند ثانیه بیشتر، از عبور سر انگشتانش از روی دستهء نیمکت نمی گذشت.آهی کشید و سیگاری گیراند.
لحظه ای مکث کرد بی آنکه هوای نشستن داشته باشد. تنها انگشنانش را کشید روی دستهء سبز رنگ نیمکت. پکی به سیگار زد،چشمانش را ریز کرد و خیره ماند بی هدف به رو به رو..
و شانه هایش را فرو  برد در هم و به راه افتاد. به سوی همیشه های بی انتها. خلوتی همیشگی.  حضوری پر از ازدحام ِ خالی ِ بودن با کَسی...
لغزید روی دستهء صندلی و آرام فرو رفت تا عمق زمین گرم.
راهی پیچ در پیچ و نا معلوم را پیمود. گاهی جانی به ریشه ای بخشید و گاه خنکای تازگی را با بوی خاک در هم آمیخت و هدیه کرد به عابران دست در دست هم یا دستان تنهای آتشین.
و از سر گرفت دوباره راهش را تا بی انتهای نا معلوم. و تنش یخ کرد با عبور نا به هنگام و بی خبرش از میان لوله های فلزی سرد. و با فشار پرت شد روی برهنهء شانه هایی که استخوانی بود و ظریف.
با پوستی لطیف و نرم. که سر تا سر شانه ها را فرا گرفته بود تا تمام بدن.
شرمگین شد لحظه ای از دیدن آن تصویر. چشمانش را بست و تنها خود را به دست مسیری سپرد که او را با خود می برد. تا فرو رفتگی ها و برجستگی های بدن دخترک. تا آنجا که آتش به جانش می انداخت و او را تا مرز نیست شدن می برد و دوباره جانی تازه می بخشید.
سر خورد تا روی زانوانش و لغزید روی ساق های پا...روی انگشتان ظریف و فرو رفت دوباره در آن عمق تاریک...مبهوت از حسی که چند ثانیه در بر گرفته بودش و بی خود از خود بود...
راهی دوباره را پیمود..مقصدی نا معلوم و بی انتها..تا درک دوبارهء سرما و گرما..و اینبار راهی فنجانی شد..فنجانی سفید با بدنهء داغ. که انگشتانی ضخیم و مردانه با قاشقی ظریف و طلایی آشوب به دلش می انداخت..و طعمی تلخ و شیرین را درونش حل می کرد.
مرد لم داد روی کاناپه و پاهایش را روی میز جلویش دراز کرد. فنجان نسکافه را تا نزدیک لبهایش برد. خیسی طعم لبهای مرد با فنجان نسکافه در هم آمیخت و قطره را تا نوازش پوست نرم و لطیف اندامی ظریف...تا داغی اعماق وجود دخترک برد..
مرد لحظه ای مبهوت نگاه کرد به نسکافهء میان فنجان. مردد. و باقی فنجان را تا ته سر کشید. سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و آهی کشید گرم و آشنا.
دخترک حوله را به دور خود پیچید و خود را به کنار آتش شومینه رساند.
مرد در جستجوی رو اندازی تا گرمش کند.
قطرهء تنها ...لغزید به روی گونه های دخترکی خاموش، با شانه هایی برهنه،حوله ای سفید دور تنش، و نگاهی مبهوت و ثابت که آتش میانش زبانه می کشید...

 

   "والریا"

چشم دل

 

 

عشق
حاصل عیب انکساری چشم دل است

عینکم را
           به ارزانی نگاهی می فروشم
 

 

نوشته پسرک تنها

* دعا





خدای مهربان من ،
نه از تو مال فراوان می خواهم ، که مرا ناخواسته متبکر و مغرور گرداند
نه شادی بی دلیل که چشمانم را به روی حقایق ببندد
و نه از تو خوشبختی می خواهم  ، که می دانم در مسیرم گذاشته ای اگر ، ببینمش
تنها از تو می خواهم که بفهمانی به من " فهمیدن " را
و " درک " کردن را ، که اگر این را بیاموزی ام ،

 حق خدایی را در حقم تمام کرده ای
گرچه گاهی " درد " دارد و گاهی " بغض " و اکثرا "بهت " و بیشتر اوقات " فریاد " اما ،
دنیا را اینگونه می خواهم اگر ببخشانی ام
که اگر قرار باشد بدون " فهمیدن " زندگی کنم ، به خودت قسم ، مرگ گواراتر است بر من ،
خدایا نمی دانی از اینکه گاهی می فهمم که " می فهمم " با تمام " درد " اش چقدر به بنده بودنت می بالم و از داشتن این نعمت " سبکبال " و " خوشنود " می شوم .
طاقتش را دارم معبود من ، دستی بکش بر سرم و نگاهی بینداز بر چشمم
تو " طاقت " و " صبر " را به من بخشیده ای ،
" فهم " و " درک " عمیق را نیز لطفا ، خیلی بیشتر از این ،
بیشتر از اینی که هست ،
به من عطا کن ،
که در این مورد من یک بنده همیشه " زیاده خواهم "
ببخشم یگانه دوست مهربان من
که تو اگر نبودی
آسمان هم در مقابل وسعت تنهایی من ؛ سر به سجده می گذاشت .
دوستت دارم آشنای دیرینه ام
دوستت دارم میزبان فردای من .

* یادت رفت ؟!




یادت رفته دنبال چیزهای نزدیکتر ، چیزهای ملموس تر ،
یادت از من رفت ، رفت تا آنسوی فراموشی ، آنسوی روزهای باهم بودن
یادت پرید ، مثل کبوترهای پرپری ، رفت تا اوج آسمان کبود ، آنجایی که یکی بود ، .. یکی هم ، مثل من نبود
من ، حل شدم توی آبمیوه ات ، که میخوردی با آن پسری که چشم های خاکستری داشت ،
و می خندید با دندان های سفیدش ، که نگاه خیره ات مدام ، ماسیده میشد به آن ،
و من در آخرین لحظه های حل شدنم توی آب پرتقال ، انعکاس آن نگاه  را چه تلخ و چه تیز ؛ میدیدم ،
ندیدی ،
لگد شدم مثل یک حلزون ، در امتداد قدم زدنت ، بی پروا مثل همیشه ،
همانجایی که که قدم زدیم یک بار زیر باران با هم ، کنار همان جوی باریکی که باران راهش انداخته بود ،
و تو آن موقع ، چه خندیدن را خوبتر از الان بلد بودی ، وقتی که من برایت ترانه های من در آوردی می خواندم ،
له شدم ، اما ، حتی صدای قرچ شکستن پوسته ام را ،
تویی که زمانی صدای بال زدن پروانه ها را می شنیدی ،...  نشنیدی ،
سوختم ،
چون خاکستر سیگاری که ناباورانه لای انگشتان کشیده ات ، می سوخت و تو ، پشت پنجره اتاق ،
دزدیده از چشم مادر ، که مبادا باز سرزده بیاید داخل و فریاد بکشدبر سرت ، می کشیدی اش و می کشتی ام ، در لابه لای پک های عمیق ات ، که سرفه های بغض آلود نیمه شب هدیه اش بود و اشک های دود آلود ،  سرانجامش و نعش سوخته  من ، باز فردا ، مادر را از گناه دیشبت ، آگاه می کرد و باز ،
نفس های بریده و فریاد های کشیده بر هم ...
فراموشی ، مثل خط خطی می ماند ، باید مدام خط بکشی ، مدام و محکم ، آنقدر که برگه کاغذ با تمام سخت جانی اش پاره شود ، پاره و سیاه ، و بعد تکه پاره ها را ریز کنی ، آنقدر ریز که چیزی نماند به اسم بودن  ، و بعد آتشش بزنی ، آنقدر که سیاه شود و سبک ، آنقدر که نسیمی با خود به آسمان ببردش ، آن بالا ها  و باز دوباره کاغذ بعدی و خط خطی های بعدی و ریز کردن های بعدی و آتش زدن های بعد تر ،
چه کنم ، تقصیر من نیست که کتاب با هم بودنمان اینقدر قطور است ، و تازه ، این گلبرگ های یاس را چه می کنی که ساده و معصوم لای برگ های کتاب خفته اند ، مثل بچه های تازه به دنیا آمده ،
از من نخواه بسوزانمشان ،
خودت بیا ، اگر می توانی ، تازه اگر توانستی هم ، عطرشان را چه می کنی ؟! ... ،
من به خدا نمی دانم ، چطور یادت رفت !
تمام می شود همه چیز با نفس آخر ، اما .. چقدر بد است وقتی آدم مدام نفس های آخر را می کشد و چیزی .. تمام .. نمی شود .

...

زیس تن...

 

    جایی می خواهم برای زیس تن ...

    نرگس