این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

...





دلم تنگ است... نمی دانم برای چه٬ اما خوب می دانم که سالهاست روی خوش به خود ندیده... یادم می آید روزی مرا... بگذریم... سالهاست دلم تنگ است... مهم نیست...


بابالنگ‌دراز... 



بغض


می خندم که تو نبینی بغض هایم چگونه گلویم را خفه کرده اند.
بغض هایم را نگاه می دارم تا زمانی که تو هم بخندی و بعد من می گریم. آنگاه ببین می‌توانی بخندی بازهم؟




به قلم بابالنگ‌دراز... 



طمع الهی


بالا بلند و زیبا بود٬ خدایش گفت: تورا زیبا آفریدم تا خدایان زمینی را بفریبی و آنان را به گمراهی بکشانی... گمراهان را من خواهم تا جهنمی سازم که زیبایانی همچون تو حسرت بر دل جهنمیان گذارند... تورا آنگاه به بهشتی خواهم فرستاد که خدایانی که زمین را تنها گذارده‌اند٬ تورا نصیب شوند ...
وخدا آنگاه خود آفریده اش را در آغوش کشید و فریاد برآورد : ای مرگ! آدمیان را فنا کن تا هیچ کدام زیبایم را نصیب نشوند...


به قلم بابالنگ‌دراز ... 



پشت به پشت هم ...


شکست‌هایم همه پشت سر هم بود ... پشت سر تو ... پشت سر ما ... پشت سر... اما٬ اما همه‌شان را به باد فراموشی سپردم ... فراموشی یک عمر له‌له زدن زندگی که در حسرت یک روز بودنش سوختم ... سوختم تا شکستهایم را پشت به پشت هم نابود کنم ... اما غافل از اینکه پشت به پشت هم٬ خودم هم می سوختم...



به قلم بابالنگ‌دراز ...



معاشقه ...



آری ٬ ما همه همان یاغیانی بودیم که زمانی را سر به دعا می‌گذاردیم و اکنون در لوای گناهانمان سر به خاک می‌نهیم که تا شاید روزی را با مرگی سپری کنیم که پایانش زندگی است . مرگی که رهایی از زندگی سگی جان خراشی‌ است که خراشش به عمق تمام دردهای عالم می‌رسد . عالمی که همه در آن مردگانی بیش نیستند که روزی زنده به خاکی بوده‌اند که حالا زنده می گیرد و مرده تحویل می دهد . تحویل که نمی‌دهد ٬ زنده‌ها را در خود می‌بلعد و مرده‌ها را ما دیگر نمی‌بینیم . ما همه به این امید به خاک می‌رویم که شاید در آن انتهای زیرخاکی همدیگر را در آغوش بکشیم و معاشقه‌ای کنیم که هیچ‌گاه اتفاق نمی افتد ...



به قلم بابالنگ‌دراز ...


فنا شده ...




سررسید عمر من همین امروز است که تو را نخواهم دید ... همین امروز که تو در خواب ابدیت فرو رفته ای و من در آغوش مرگ آرمیده ام ...اما می دانی که من و تو چه تفاوتی با هم داریم ؟ تو می مانی و من ... من فنا شده در خودم خواهم بود که زمانی را به فنا سپری کردم و حالا به فنا می روم ...
سررسید عمر من مدتهاست فرا رسیده و من مانند کالای تاریخ گذشته در فکر دور ریخته شدن هستم ... می توانی مرا به دوری بریزی ؟


به قلم بابالنگ دراز ...



مرگ بودن ...


زندگی تخم پشه است در دهان سگ ...
زندگی آب دهان مورچه است در آبی دریا ...
زندگی خیلی کوچک است ...
به اندازه لحظه بودن ...
به اندازه ...
اما مرگ بزرگ است ٬ آن را می پرستم ...
و تو می دانی که مرگ چیست ؟
اصلا می دانی که مرگ را چرا می خواهم ؟
به قول دوستی من در مرگ زندگی جستجو می کنم
و این عین بودن است ٬ حتی اگر مرده باشم ...


به قلم بابالنگ دراز که هک شده ...