این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

* غصه ها و رازها





غصه ها رو میشه مخفی کرد
اما برای اینکه مطمئن بشی جاشون امنه باید هر روز بهشون سر بزنی
و این اضطراب همیشگی ، مشکل بزرگیه
فکر می کردم اگه جایی باشه که بشه غصه هامو برای همیشه اونجا مخفی کنم و مطمئن باشم هیچکسی ، حتی خودم ، دیگه پیداشون نمی کنه ، دیگه هیچ غصه ای نداشتم

نمی دونستم که گم شدن غصه ها ، خودش یک غصه بزرگه
حالا بهتر درک می کنم که غصه ها رو باید زمزمه کرد ، فریاد کرد، روی کاغذ نوشت و برملا کرد
غصه تنها رازیه که نگه داشتنش یک اشتباه بزرگه
این روزا دنبال غصه های گم شده خودم می گردم
دونه دونه پیداشون می کنم
و دونه دونه زمزمه شون می کنم ، فریادشون می کنم ، می نویسمشون و برملاشون می کنم
حس می کنم این روزها ، آروم ترم
کاش همه غصه هامو پیدا کنم .

 

* این چند نفر چهار ساله شد ...



چهار سال پیش درست در همچین روزی ، یه خورده از نیمه شب گذشته ،
 یه بنده خدایی که شبا خواب نداشت و هنوزم نداره توی یه اتاق سه در چهار که یه دیوارش همش پنجره بود نشست پشت میزشو کامپیوترشو روشن کرد ،
دلش خواست از تنهایی هاش بنویسه و از حال و هوای حسای درهم گره خوردش

اما ذهنش راه نداد ، خواست از دنیای عجیب و غریبش بنویسه
دنیایی که فقط اون میدید و بعدها البته فهمید یه عده دیگه هم هستن که توی اون دنیا زندگی می کنن و خیلی بهتر از خود اون ، می بیننش ،
دنیایی که شبیه هیچ دنیایی نبود ، نه شبیه سرزمین عجایب آلیس بود ، نه مثل سیاره کوچیک شازده کوچولو
دنیای این بنده خدا ، یه خورده شبیه شهر عروسکهایی بود که اولدوز بهش سفر کرد
هر وقت چشماشو می بست و میرفت توی اون دنیا ، رنگها زیر پوست پلکش به رقص در می اومدن و صدای آروم موسیقی می پیچید توی گوشش و یه جور حرارت مطبوع همه پوست تنشو بغل می کرد
دلش می خواست به همه بگه که اون چه حسای خوبی رو تجربه می کنه
انگشتاشو کشید روی صفحه کلید ، که توی نگاه اون ، بیشتر شبیه دکمه های یه پیانو بود ، هر حرف یه نت موسیقی ، هر واژه ، یه تیکه از یک آهنگ و هر جمله یه موسیقی ناب
انگشتاش سر خوردن روی واژه ها رو دوست داشت ، انگاری که نوک انگشتاش با دکمه های سیاه و سخت صفحه کلید عشقبازی می کردن ، دوست داشت بنویسه ، بدون کلمه های قلمبه و سلمبه که بیشتر شبیه ادمای چاق و خوشپوشی بودن که سیگار برگ دود می کردن و کلاه لبه دار سرشون بود
دوست داشت ساده بنویسه ، ساده مثل مترسکای تنهای توی مزرعه ، مثل دختر بچه هایی که از دیدن یک لبخند ذوق می کنن ، مثل پسر بچه های لبو فروش که لپاشون تنها لبو هاییه که قیمت نداره
مثل کلاغ سیاه زشت روی پشت بوم که عاشق لوله بخاری شده ، مثل گربه تنها و مریضی که هیچکسی دوستش نداره ، مثل .. مثل آدمایی که اونقدر ساده ان که کسی اصلا نمی بینتشون ...
این بنده خدا دوست داشت خوب باشه ، دوست داشت همه رو دوست داشته باشه و همه دوستش داشته باشن ، این بنده خدا تنها نبود ، رفیقاشم اومدن توی خونه و هر کدوم یه سازی رو برداشتن و شروع کردن به نواختن ...
یکی شاد ، یکی غمگین ، یکی با ریتم ، یکی بی ریتم ، یکی تند ، یکی ملایم ...
همش اما ، چفت در چفت هم بو و طعم و رنگ زندگی میداد ،
زندگی ای که سیاهی هم داشت ، سفیدی هم داشت ، ابی و قرمز و بنفش کبود و نارنجی هم داشت
اینطوری بود که شروع شد ، و گذشت ، و هر واژه و هر جمله اش یه خاطره شد ،
حالا که چهار سال گذشته ، خیلی از اون بر و بچه ها نیستن ، ارکستر به هم ریخته ، دیگه این روزها کمتر کسی ساز میزنه ، زندگی غلیظ تر از اون حرفها شده که بشه راحت قورتش داد
خاطره ها شدن حاکم مطلق  و روزهایی که میگذرن ، یه جوری شدن ،
اما اون دنیای قشنگ این بنده خدا فرقی که نکرده هیچ ، خیلی هم قشنگ تر از قبل شده
همه آدما از گذشت زمون یه چیزایی یاد میگیرن و این بنده خدا هم ، یه چیزایی یاد گرفته که بیشتر بفهمه که :
- زندگی چقدر زیباست .
دنیا از منظر چشم هرکسی یه جوریه ، اونجوریه که خودش می خواد
و دنیا از چشم این بنده خدا هم اونجوریه که دلش می خواد باشه ، زیبا و رنگی و دوست داشتنی
کیک تولد نداریم اما اونقدر شیرینی داریم که همه مهمونا بتونن از خودشون پذیرایی کنن
همین بغل ، از مهر هشتاد و دو بگیر تا مهر هشتاد و شش ، توی هرکدوم از این ظرف ها ، شیرینی های جورواجوری برای همه جور سلیقه هست
از کاکائویی تلخش گرفته تا خامه ای خیلی شیرینش
تولد خاطره ها مبارک بچه ها :

فریاد خاموش
متهم
تکیلا
بابالنگ دراز
پسرک تنها
شیما
مریم
راشنو
گیسو
کله خر

توت فرنگی
والریا
ورونیکا
عادله
امید
خانم دختر
مش نیوز
و همه اونایی که پای دفتر خاطرات رو با بودنشون و حضورشون و گذرشون ، امضاء کردن و خاطره ساختند .
چهار سال به همین سادگی گذشت
و حدود 415 مطلب کوتاه نوشته شد
شاید 415 خاطره کوتاه
اما همیشه به یاد موندنی
به احترام این 415 خاطره ،  یک لبخند ساده و شاید چند قطره اشک ....



* نوشته آلبالو
از طرف همه برو بچه های وبلاگ این چند نفر



 

جایی خودم را جا گذاشته ام.

میون  منطق و احساس.

نه... گم شده ام.

حالا نه از روی عقل تصمیم می گیرم. و نه احساسی مانده برای دهن کجی به عقل !

 روند مسخره ای است.خاکستری.خنثی. بی تفاوت.

چیزی آن ته توی وجودم یخ زده است به گمانم.

یک هااا می کنی گرم شویم؟!...یک هااااای طولانی...

 

 « والریا»