این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

beat just a bit

 برق وسوسه کننده ای دارد زیر این نور زرد.. 

 دستم به عرق نشسته

نوک تیزش را به آرامی روی سینه ام می گذارم 

   دسته اش را محکم تر می گیرم

 با قدرتی تمام چاقو را در سینه ام فرو می کنم 

جوری که بتوان صدای پاره شدن پوست و گوشت را خوب شنید ..  

 دندانم به قروچه می نشیند ناخودآگاه

  آرام و با وسواس عرض سینه را طی می کنم

داغی خونی که برتنم روان است به آتشم کشیده ..

  سینه را کاملا شکافته ام دیگر 

دستم را با فشار به داخلش فرو می برم 

 ...

آه..  

 می تپد

 هنوز هم می تپد..

بیرونش می کشم

دست لرزانم را به سویت که آنسوتر گوشه ای کز کرده ای دراز می کنم 

بیا ..   

بگیرش ..

دیگر مال تو شدم ..

Dark side of the sun

در را پشت سرش می بندد و می رود. 

    این عجله برای فاحشه بودن را اصلا نمی فهمم .. 

 

به دنبال یک دوست....

چند شب پیش...هوس کردم بزنم بیرون...
داشتم نصفه شب میرفتم بیرون که...
یه صدایی اومد...از توی یخچال!
دیدم یه پرتغال افتاده پایین یخچال...برش داشتم...
نگاهش کردم...نگام کرد!
گفتم...
تو کی هستی؟
گفت ..من پرتغالم...تو چی هستی؟
گفتم: من؟ من سمندون!
گفت...چه جالب..تا حالا سمندون ندیده بودم!
گفتم منم مثل خودتم!نارنجی...ترش و شیرین...یه موقع هایی هم تلخ!
گفت: ولی ما که تلخ نداریم...بعض از ماها یه چیزیشون میشه...که ما نمیدونیم...تلخ میشن...
وگرنه ذات ما تلخ نسیت...
گفتم...دارم میرم بیرون...دوست داری تورو هم با خودم ببرم؟
گفت..آره دوست دارم دنیای شما سمندون هارو ببینم!!!
گفتم هه...اسم من سمندونه...به ماها میگن آدم...گفت آها...پس دنیای شما آدمارو!
راه افتادیم...
سعی کردم تمام جزییات دنیایی آدم هارو براش توضیح بدم..
ولی سخت بود...
سخت..
خیلی سخت... 
بردمش تو خیابونا...
گفت اینا چی هستن؟
نمیدونستم چی بگم...بگم زمینی که برای شما بوده و ما کوبیدمیش و یه مشت غیر ریختیم توش که فقط بتونیم با ماشین از روش رد بشیم...
گفتم: اینا راه هاییه که آدمها واسه اینکه بهم برسن درست کردن...
گفت چقدر آدما مهربونن...گفتم نه همشون...
یه جوری نگاهم کرد...
رفتیم و رفتیم و رفتیم...
سوار ماشین شدیم . 
گفت این چیه؟
بازم موندم چی بگم..
بگم وسیله ای که برای سیاه کردن آسمونمون مثل شبه؟؟
گفتم این وسیله ایه که آدم هارو سریعتر بهم میرسونه..
گفت چقدر خوب!
وجودم یخ کرد...
مونده بودم...چرا دارم بهش دروغ میگم..
شاید نمی خواستم دلش رو بشکنم...
رفتیم و رفتیم و رفتیم...چشمش به ادمهای جور واجور افتاد...
همه رنگی رو دید..
تا اینکه بردمش بالا..
انقدر بالا که دیگه همه ی شهر زیر پامون بود...
گفتم...
این دنیای ما آدمهاس....
که تو از پایین میدیدی...
از این بالا ببین..
ببین چقدر دنیای ما کوچیکه؟
ببین چقدر شلوغه؟
ببین چقدر آدمها عوض شدن؟
میبینی؟؟
هرکی فقط به فکر خودشه!
دلهاشون مثل این آسمون سیاه شده...
گفت...نه نه...اشتباه میکنی...
گفتم: از همون راننده ماشین بگیر تا خود من...دیدی همه اول با چه چشمی بهت نگاه میکردن..
یه خورده سردش شد لرزید..
گفتم بیا تو بقلم تا بهت بگم...
بهش گفتم...
آدمها..همه چیزو واسه خودشون میخوان...
همه میخواست تورو بخورن...
دیگه کسی فکر زیبایی ها نیس...
گرش گرفت...
اشکاشو پاک کردم...گفتم گریه نکن....
بین این همه سیاهی...یکی هست اون بالا...هوای هممونو داره...
گفت کی؟؟
گفتم...یه نفر...که خیلی مهربونه...دلش قد یه دریاستو...واسه همه بهترین چیز رو میخواد..
گفت: راست میگی؟
خواستم بگم...مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟...ولی موندم...
موندم بین اون همه دروغ هایی که واسش ردیف کردم...
فهمید...از طرز نگام....
گفت چرا ساکت موندی؟
گفتم...دنیای ما به اون قشنگیه دنیای شما نیست...
میخوایم قشنگ ببینییمش...ولی نمیشه...
دل هم دیگرو میشکونیم...
به هم دیگه بها نمیدیم...
ولی واسه اینکه شاد باشیم..
همش تظاهر میکنیم..
تظاهر میکنیم به خوبی....به قشنگی...
پرتغال گریه میکرد:گفت....نمیتونم بفهمم...
گفتم...فقط تماشا کن...هیچی نگو...
برگشتیم...
وقتی داشتیم بر میگشتیم...
احساس میکردم با حرف هایی که بهش زدم...منو بیتر باور کرده...خودش رو تو بغلم جا میکرد...
تلفنی بهم شد...
گفت...اون چیه؟ اسمش کیه؟
خندیدم...گفتم این هم موبایله...وسیله ای که آدم ها بتونن باهاش راحت تر با همدیگه حرف بزنن...گفت...شما ها واقعا عجیبین!! نیمشه شناختتون!
مجبور شدم پیش اون شخص برم...
از دور...قبل از اینکه برسم...
وایسادم...گفتم اونو میبینی؟
گفت آره...
چه قدر زیباست..
گفتم...آره واقعا زیباست...
گفت...اون کیه؟
گفتم اون یه فرشته است...
این دفعه مطمئن بودم دارم راست میگم....واسه همین صدام نلرزید...
باورش شد...
اومد راه بیوفتم...
گفت صبر کن...
گفتم چیه...
گفت...
یه چیزی میخوام بهت یاد بدم...
گفتم چی؟
گفت...الان که داری میری پیشش...منو بو میکنی...بعد من تورو میبوسم...بعد تو منو به اون فرشته هدیه بده...
به دوستای دیگه ی خودم هم میگم...از این به بعد...وقتی پیش تو هستن..همینکارو بکنن..
واسه هر دوستی یه پرتغال بده...
تا شاید ما بتونیم این دنباتون رو قشنگتر کنیم...
گفتم...ولی...
گفت..ولی نداره...
منو بده بهش...خوشحال میشه...
نگاه عمیقی کرد منو...از اون نگاه ها که با سادگی حرف های منو باور میکرد...
منم نگاهش کردم...
....منو بوسید 
چند دقیقه..هیچ کس هیچ حرفی نزد...
راه افتادم...
وقتی رسیدم...فرشته گفت:
سلام...خوبی؟..چرا دیر کردی؟ ای چیه تو دستس؟
گفتم...سلام...مرسی..اولین شب برفیت مبارک....اینو برای تو آوردم...ببین چه بوی خوبی میده؟...مال تو..
نگاهم کرد..
نگاهش کردم..
خندید...
خندیدم...ولی بغض منو گرفت...
رفتیم..
رفتیم..
رفتیم... 
... 
--------- 
پ.ن: 
سلام!  
سمندون هستم(سهند) و تازه اومدم توی این وبلاگ و به جمع شما پیوستم!  
ببخشین اگه طولانی بود! 
این روش پرتغال رو از دوست عزیزم آلبالو یاد گرفتم...همین الهام بخش داستان بود.. 
امیدوارم بتونم کنار شما دوستان چیزهای بزرگی یاد بگیرم...

Like a bull in a china shop

هنوز چند دقیقه از آشناییمان نگذشته یادآوری می کند که اهل سکس نیست. 

منظورش را خوب می فهمم ..

Nightmare on second street

روزگاری بود که من بودم و تو . 

تا اینکه او اومد ..

!GO fly a kite honey

دیگر به گمانم وقتش رسیده باشد  

که آن پیچ ناموزون اندامت را سفت کنم ..  

 

!GO fly a kite honey

دیگر به گمانم وقتش رسیده باشد  

که آن پیچ ناموزون اندامت را سفت کنم ..