مثل بن بستی
ته کوچه تردید دلم
دل انگشتامو با بلندیات خون می کنی
مثل چکشی
که می کوبی منو
به روی سنگ
منو با سنگینیات ،
بد جوری داغون می کنی
مثل سرمای زمستونی
که یک جوونه رو
زیر خاک
سر نزده
خسته و بی جون می کنی
مثل یک نسخه ای که
هر کی بیاد سراغ تو
اونو تو دچار یک
درد بی درمون می کنی
تو چرا عوض شدی ؟
چه اتفاقی افتاده ؟
که داری بهشت قلبتو ،
بیابون می کنی !
تو همونی که یه روز
دس می کشیدی رو سرم
حالا روز مرگ من
شهرو چراغون می کنی ؟!
شبایی که برف میاد دوست دارم پنجره اتاقمو باز بذارم و برم زیر پتو
اینجوری هم لذت سرما رو حس می کنم و هم لذت گرما رو
در حالی که لذتش برام هیچ لذتی نداره
اسم این وضعیتو میذارم : تنهایی
آهای شیرینی های حقیقی
از بس که قند رویاهامو خوردم مرض قند گرفتم
دارم میمیرم
هنوزم میلی به ملاقاتم ندارید؟