این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

(۲)...In the name of

 

   بادی می وزد ـ سرد و جانکاه ـ      

   ودو قاب پنجره ذهنم را درهم می کوبد..

   صدایی مهیب برمی خیزد  

   که بیشتر به شکستن قلبی ـ آنهم در این روزهای نیمه پاییز ـ می ماند .. 

   می لرزم.. 

  می لرزی ..

   

  رد بی فروغ دو  چشمانم بی اختیار 

   به آن  گوشه خالی روی طاقچه سرازیر می شوند..

  همان گوشه ای که روزی عکسی بود 

   که تو در هزار گوشه چهار گوشه اش لبخندی به یادگار گذاشته بودی.. 

  دقیق ترمی نگرمت.. 

  خاکی به پهنای تمام غرورم ذره ذره ات را در برگرفته . 

 ***

بادی می وزد ـ سرد و جانکاه ـ 

رقص غبار از رخ مه گرفته ات  طوفانی در من به پا می کند .

و تو  

که هنوز لبخند میزنی .. 

    لبخندی به تلخی این روزهایمان که هر جانی را در آتش فرو می کشد .. 

...Out there in the hell

 

 آنسوتر که بنگری زنی مستخدم را میبینی  

که چشمانش نومیدانه رد هر پایی را می پاید که کفشی گل الود به پای دارد.. 

***  

چشمان پیرمردی  که شبانگاهان کارتنی همخوابه اش است 

 و روزها در جوی آب  اقبالش را می جوید  

نومیدانه آسمان را می پاید و با هر رعدی لرزه ای بر جانش می نشیند ..

   

 ***

چشمان پسری  با آن نگاه حریصانه اش  

که ازهر جامه ضخیمی هم روزنی خواهند یافت 

 برجستگی اندام زنی را می پاید 

 که خیس شدن زیرباران برجسته تر می نمایدش .. 

*** 

چشمان دخترک که آن گوشه زیرباران ایستاده  ـ و خمار همه را می پاید ـ 

 که گویی همگان را  به چتری برای تنش می خواند .. 

*** 

ومردی تنها که  ـ چه می دانم..شاید من باشم شاید هم تو ـ 

چه باران بیاید چه نیاید با نگاهی پر از درد غم  

عشق را در هر سرابی به جستجو می نشیند 

 تا که باز در تنهایی تنهایش بنشیند به انتظاری جانکاه..  

 انتظار ..این یار دیرینش..

 

( ۱)...In the name of

 

یاد غربت چشمانت دیروز بود به تصورم که مرا بردند به یاد آوری 

آن روزهای اولی که من بودم و توبودی و تصویری که 

از عشق در تابلوی اتاقک ذهنمان نقش بسته بود.. 

همان اتاق پر از پنجره ای که همیشه بسته بودند و تو  

می پرسیدی از من مدام که بیا تا غبار غم را بزداییم از چارچوب چوبی اش.. 

و من که باز مغموم می رفتم به تفکرات غریبی که این روزها از من رخ بر نمی تاباند.. 

 

..interlove

 

 دخترک بی مهابا نامم را می پرسد:

  تا لکنتم را فرو بنشانم و جوابی بدهم دخترک رفته است دیگر. 

  

 گفته بود که وقتش بیش از اینها می ارزد  ..  

 

!null power

 

 سلول تنگ قلبم را می گشایم .. 

کورسویی بیش نتابیده .   

با اندک رمقی که مانده شریان حیاتم را  

درابدیت گرهی کور می زنم  

و فریاد بر می آورم: 

 ـ آی زنده گی . . .

 ***

طنین سکوتم دنیایشان را فرا می گیرد..