آنسوتر که بنگری زنی مستخدم را میبینی
که چشمانش نومیدانه رد هر پایی را می پاید که کفشی گل الود به پای دارد..
***
چشمان پیرمردی که شبانگاهان کارتنی همخوابه اش است
و روزها در جوی آب اقبالش را می جوید
نومیدانه آسمان را می پاید و با هر رعدی لرزه ای بر جانش می نشیند ..
***
چشمان پسری با آن نگاه حریصانه اش
که ازهر جامه ضخیمی هم روزنی خواهند یافت
برجستگی اندام زنی را می پاید
که خیس شدن زیرباران برجسته تر می نمایدش ..
***
چشمان دخترک که آن گوشه زیرباران ایستاده ـ و خمار همه را می پاید ـ
که گویی همگان را به چتری برای تنش می خواند ..
***
ومردی تنها که ـ چه می دانم..شاید من باشم شاید هم تو ـ
چه باران بیاید چه نیاید با نگاهی پر از درد غم
عشق را در هر سرابی به جستجو می نشیند
تا که باز در تنهایی تنهایش بنشیند به انتظاری جانکاه..
انتظار ..این یار دیرینش..
ب..
مرسی .
واقعیت محض بود .
سبک نوشتاریتون مثله همیشه عالی