این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

مادر

 

... مادر ...

(جاهای خالی رو به دل خواهتون پر کنین)

پسرک تنها

مسیر سبز

 


من پر از ترسم این روزها
سر راهم توی جاده های پر از پیچ و خم
گاهی وقتها حواسم می پرد لب دیوارهای سنگی باغ های انار
پاهایم که چشم ندارد
می ترسم برود روی جوانه تازه روییده ای
که دست هایش را به نیاز رو به آسمان بلند کرده
یا بخورد , به تکه سنگی که دلش پر از درد سنگ بودن است
من حواسم گاهی , پرت می شود توی زلالی آب
می ترسم آن لحظه , در بین راه , شیشه های نازک حضوری را بشکند
من دورم را هاله ای کشیده ام از " آهای , حواست باشد " ولی
وقتی گوش نمی کند به حرفم ,
وقتی تنهایم می گذارد , جایش را ترس می گیرد و شرم
من می ترسم ,
گاهی وقت ها سایه ام , می دود دنبال پروانه ها
من می مانم و حجم خالی " تن " بودنم , روحم که سایه ای ندارد
خیلی وقت ها , خیلی چیزها را ندیده ام
دروغ چرا ؟
دیده ام و ساده انگارانه عبور کرده ام
کم کم یادم می آید
نمی دانم آن وقت ها حواسم کجا می رود
شاید هم حواسم هست و من نیستم
من مدیونم
مدیون تمامی لبخندهای خشکیده بر لب
مدیون تمامی اشک های فروخورده در بغض
مدیون تمام بودن هایی که باید می بود و نبودم
من چقدر بدهکارم
ترسم که بی دلیل نیست
هنوز راه هست و , هنوز سنجاقک حواس من , گیر می کند به شاخه های بین راه
دل کندن از تماشای جلبک های کنار رودخانه , مثل کندن پوست سرخ سیب , درد دارد
ولی سفر , این چیزها که , حالی اش می شود
چاله چوله های آب را که می بینم , کف دستم سر می خورد روی زلالی اش
حس سرد و با طراوتی دارد , دستم را که می خوام بلند کنم , گونه های نرم آب , به سختی از حرارت دستم , دل می کنند
حواس آدم همینطوری پر و بال می گیرد و می رود
مثل کبوتری که می رود ,
ولی باز به خانه بر می گردد
مهم همان وقت نبودنش است ,
حواس آدم نیست که , آدم عاشق می شود وگرنه , اگر حواس باشد
عاشقی بی معنیست ,
من وقتی فهمیدم عاشقم که حواسم دو کوچه آنطرف تر , داشت زیر قطره های درشت باران قدم می زد
همان کوچه ای که روی دیوار کاهگلی اش بوته ای از یاس دارد پر از دانه های سفید
پر از عطر آبی , پر از شبنم خاکستری
از این جا تا دو کوچه انطرف تر که می رفتم دنبال حواسم بود که , سرعت عبورم نرمش نگاهی را فشرد در خودش
نگاهی که بدرقه رفتنم بود , گیر کرد لابه لای خطوط عجول رفتنم , گره خورد و شکست در خودش
نگاهش گرم بود و نوازشگر , یک لحظه زودگذر بود شاید , شاید هم سالهای سال انگار
آشنا بود به گمانم , کجا دیده بودمش ؟
شاید میان صدفی در عمیق ترین جاهای اقیانوس خیالم
شاید هم لابه لای مرجان های خوابم
حواسم که برگشت , ندیدمش
جای بودنش یک رد آبی مانده بود و یک سبد عطر سیب
ترسم که بیهوده نبود
دیگر ندیدمش
تنها غریبه ای که آشنا بود برایم
میان تمام آشنایان غریبه
باید بروم تا انتهای بودنم
باید برم تا مرز رفتن
شاید همین جا باشد
بوی عطر سیب می آید ...

نوشته : آلبالو



قایم باشک

 

خورشید

۱
۲
۳
...
۹
۱۰

قایم شدی؟

...
کجایی؟
من نمی تونم پیدات کنم!
دیگه خسته شدم...
بیا بیرون دیگه.
...

پیدات کردم!
از پشت ابر بیرون بیا٬

                             خورشید من!

 

نوشته: عادله

 

نمیدونم چرا لذت اون لحظه هایی و دارم میچشم که تو بغلت تا خودِ صب آروم میگرفتم...خیلی دیره خیلی دیر....