این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

گیجی ...



دکتر صورتی لاغر و کشیده دارد وچشمانی که زیر عینک با آن انعکاس نور مهتابی مطب روی شیشه ها هیچ دیده نمی شود .آخرین سفارشات را به مریض قبلی می کند و مرا که آستانه در ایستاده ام دعوت می کندروی صندلی بنشینم .کمی دستپاچه ام .اولین باره که پیش یک روانپزشک آمدم و اصلا نمی دانم چه خواهم گفت .
دکتر لبخندی بر روی لبان قلوه ایش می آورد که نوکی دماغش به لب بالا
می چسپد .بی اختیار لبخندی می زنم .و حواسم رو جمع می کنم ببینم چه می پرسد ؟.. - بله آقای دکتر ..من ازدواج کردم ..نه خیر فعلا بچه نداریم ..همسرم شغل آزاد دارند ..نه خیر هیچ بیماری جسمی در من و همسرم نیست ....نه خیر آقای دکتر خانواده همسرم در شهرستان میشوند ... دکتر در صندلی جابه جا شد و گفت :
پس این خانم زیبا بفرمایند چه مشکلی
دارند ؟..
احساس کردم می توانم چشمانش را ببینم ..جوانی و شور و شوقی که در
آنها بود در سن و سال اش نبود ..حالا راحتر می توانستم با دوچشم حرف بزنم ..شاید هم من اینطور فکر می کردم ...چون با اونهمه چشم دوست و آشنا نتوانسته بودم حرف بزنم ..گفت :بفرمایید ..دوباره تلاش کردم حواسم را جمع کنم ...
.گفتم :آقای دکتر نمی دونم از کجا شروع کنم ..من با اینکه زندگی
متوسط آرام و همسر خوبی دارم بسیار احساس اضطراب ترس و دلهره می کنم ...هیچ چیز در زندگی خوشحالم نمی کنه ....هیچ چیز باعث برافروختن احساساتم نمیشه ..دوست دارم کسی باهام کار نداشته باشه تا من تنها گوشه ای بشینم و فکر کنم ..و وقتی هم فکر می کنم ..نمی دونم با اونهمه چیز که در مغزمه به کدومشون فکر کنم .
.بلند شد و آمد مقابلم و به میز تکیه داد گفت:تمایل به
گریه کردن هم داری ؟
گفتم بله اگه تنها باشم با یه آهنگ محزون بی اختیار
گریه می کنم ..
کنارم روی صندلی چرمی نشست ....علی می گفت برای عید بهتره
راحتی هایمان را عوض کنیم ..از چرمی ها بخریم ....دستم را که گرفت دوباره سعی کردم حواسمو جمع کنم ..پوست دستمو کشید و گفت :
آب هم کم می خوری
..چشماتو ببینم ..بله کم خون هم هستی ..آستینتو بلند کن ..فشارتو هم بگیرم .....نه اینطوری نمیشه ..پالتو تو در بیار .....
با خودم گفتم کاش تنها نمی
اومدم ..با علی می اومدم ....فشارمو گرفت ..داشت لبخند می زد ..وقتی از کنارم بلند شد نفس راحتی کشیدم ....خواستم پالتو مو بپوشم ...
گفت :هنوز
نپوش چند تا تمرین ورزش بهت باید بدم ...هنوز بشین ..از همسرت بگو ..رابطه ات باهاش چطوره ؟
..گفتم اون آدم خوبیه ..فقط کارش یه جوریه من همش تنهام
...می گه خودت برو خرید ..خودت برو دکتر ..خودت برو مهمونی ...دکتر گفت
:
اینکه خوبه ..همین مریضم که الان رفت شکایت داشت که همسرم حتی نمی ذاره برم سرکوچه ..کنارم نشست و دوباره دستم را گرفت و گفت :
تو کمبود عاطفی پیدا کردی ..و کمی افسرده و تنها شدی ... حیف که جوانی و زیبایی ات را کنج خانه با افسردگی بگذرانی خجالت می کشیدم دستمو بکشم ....همش فشار میداد .....همش تقصیره علی است گفتم تنها نمیرم .....با صداش که داشت می گفت بلند شو حواسمو جمع کردم ..
گفت برگرد به دیوار با نیم سانت فاصله ..بعد
کف دستهاتو بذار رو دیوار ..آروم آروم ببر بالا ..می خوام تمرین بدم قفسه سینه ات باز بشه ...آفرین همین طوری خوبه ....دستش گرم بود .. و نفس تندشو حس می کردم ..یک لحظه احساس خوش آیندی از نوازش اش بهم دست داد ..اما فوری دستهامو از دیوار کشیدم و گفتم من دیگه باید برم آقای دکتر ....او می دانست که من این احساسو کردم ...لبخند پر مفهومی زد و گفت :
من میتونم شادت
کنم ...نسخه نمی نویسم برات ...بازم بیا ... ندونستم چطوری پله های مطب رو برم پایین ...و خودمو به کوچه بندازم ...هوا تاریک شده بود ..به اشکهام اجازه دادم رو گونه هایی بریزنند که دکتر گفته بود مثل گل شکفته می مونند .....پاهام بی حس و حال بود ...دنبال خودم می کشیدمشون .....اما ایستادم ...یادم افتاد هنوز تا آمدن علی چهار پنج ساعتی مونده .............چرا عجله می کنم .......برای چی ؟......و به حسی فکر کردم که تو مطب زیر و بم روحمو لرزوند ................حسی که سالهاست از یاد رفته .. اما دیگه نمیام ...نه نمیام ....نه میشه با چشم های دوست حرف زد نه چشمهای غریبه ...نمیشه حرف زد .......نباید حرف زد ..........مقابل مبل فروشی ایستادم .....علی از این مبل ها می گه ...شاید روحیه مو عوض کرد .....می تونم بوفه هم بخرم ......میز نهار خوری هم بد نیست ...حالمو خوب می کنند ...آره
......


نوشته ء آرزو

رفیق نیمه راه من




رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی
میان این همه آدم ، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای عزیز دلم
به هرکه میرسی از اشک و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش اما تو
به این ملامت سنگین ، نگاه می گویی ؟!
هنوز حوصله عشق در رگم جاریست
نمرده ام که غمت را به ماه می گویی ...

عدل




- تو را نه عاشقانه 
و نه عاقلانه 
 و نه حتی ، عاجزانه ...
که تو را
عادلانه
در آغوش می کشم ،
عدل مگر نه آنست که 
هر چیزی در جای خویش قرار گیرد ؟

* اگر می دانستی ...




اگر می دانستی چه می سوزاندم
زخم زبان دوستانه
اگر می دانستی چه دردناک می خراشد دلم
نگاه های ناباورانه
اگر می دانستی چه می خورد روحم
اشارات تلخ آشنایانه
اگر می دانستی چه زنجیر گرانیست بر گردنم
رفتار نامهربانانه
اگر می دانستی چه زجری میکشم هر لحظه
از این حرف و حرف ها و حرف ها
آنگاه تو هم مانند من شاید
خاموش می ماندی
مرد و مردانه ... !

* یک نامه




متن زیر برام از طرف یکی از خواننده های خوب این وبلاگ ایمیل شده و بنا به درخواست خودش این متنو توی این وبلاگ میذارم
قصه زندگی هر کدوم از ما یک داستان کوتاهه ، گاه شیرین و گاه غمبار
قضاوت دیگه ای نمی کنم
:

 

 دختر گلم ؛

 الان که دارم این نامه را برات مینویسم 24 سالمه و مطمئن نیستم از اینکه در آینده دختری داشته باشم.
 نمیدونم پدرت چه کسی خواهد بود و تو کی به دنیا خواهی آمد اما این و بدون که همیشه خیلی دوست داشتم یه دختر داشته باشم. میدونی دخترم، به نظر من قشنگترین لذت دنیا اینه که یه دختر داشته باشی و توی چشماش نگاه کنی.

تو دوره زمونه ما دیگه کم کم داره واسه ازدواج من دیر میشه و زودتر باید یه فکری بکنم.
 این نامه رو الان برات مینویسم، چون میخوام بدونی قبل از اینکه بدونم پدر تو، یعنی همسرم کیه و به اون تعهدی داشته باشم این اتفاقات برام افتاده. الان که دارم این نامه رومینویسم، میخوام بدونی که اگه هیچ وقت نتونستم عاشق پدرت باشم واسه چی بوده؟ و سرزنشم نکنی و فکر نکنی مادری بودم که بوالهوس بود.

دخترم تصمیم دارم روزی که 18 سالت شد در مورد عشق برات صحبت کنم.
 بیشتر و واضح تر.
 مامان تو الان عاشقه. شاید هم بیشتر از یه عاشق. دلش در گرو کسیه که تمام دنیای اون و به خودش اختصاص داده. دارم این رو برات مینویسم چون فکر نمیکنم هیچوقت دیگه بتونم کسی رو اینطوری دوست داشته باشم.
 اون اونقدر برام عزیزه که حتی با تصورش هم آروم میگیرم.
هیچوقت نتونستم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم.

من از زیبایی بی بهره نیستم و نه تنها در این مورد بلکه از لحاظ موقعیت اجتماعی ، کاری و روابط هم در سطح خیلی خوبی قرار دارم. به خاطر همه اینها افراد زیادی دور و برم هستند که میخوان شریک زندگیم باشند. نمیدونم کدوم یکی رو انتخاب میکنم. نسبت به همه شون بی تفاوت هستم. کس دیگه ای تو قلبمه که جایی برای هیچ کس دیگه باقی نمی مونه. فقط خدا میدونه چقدر دوسش دارم و برام عزیزه.

دختر نازنینم.
 الان سه سال که همدیگر رو میشناسیم. و توی این سه سال هر روز بیشتر از روز قبل به هم علاقه مند شدیم. تو این دوره میگن از لحاظ روانشناسی کسانی که همدیگر رو دوست دارن باید 6 ماه تا 1 سال صبر کنند. اونوقت میتونن واقعیت ها رو ببیند و تصمیم بگیرند. با وجود گذشت سه سال الان دیگه مطمئنم اون کسیه که میتونه خوشبختم کنه.

بارها سعی کردیم از هم جدا بشیم، اما نشد.
 وقتی بزرگ شدی و یک مرد به خاطر تو و عشق تو گریه کرد پی میبری که چقدر عزیزی و صد البته که احساس خیلی قشنگیه. وقتی روبروت بشینه و هر دو بدونین که نمیتونین با هم باشین، اجازه نمیدن و فقط آروم بدون هیچ حرفی توی چشمای گریون همدیگه نگاه کنید،  می فهمی عظمت عشق چقدره.

 عشق های آنچنانی حتی الان ، تو این زمونه وجود نداره و اکثرن دنبال یک نفر هستند که از تنهایی دربیان، یا ارضا بشن. اما وقتی کسی رو پیدا کردی که تو رو به خاطر بودنت، با تمام خوبیها و بدیهات و برای کامل شدن زندگیش بخواد عشق واقعی رو پیدا کردی. وقتی کسی به خاطر راحتی تو از خواسته های خودش میگذره،
وقتی که دیگه برای هیچ کدوم از شما "من" باقی نمیمونه و فقط "او" میشه میفهمی که چقدر با شکوهه.

 سعی کردم دل بکنم، اما نشد. حتی کسانی دور و برم بودند که خیلی موقعیت های بهتری از اون داشتن، هم از لحاظ مالی، تحصیلی و موقعیت اجتماعی ، همه هم دوستم داشتند اما نشد. چون میدونستم هیچکی نمیتونه اونطور دوستم داشته باشه، و به خاطر من از خودش بگذره . من هم هرگز نمیتونم  عاشقشون باشم و خودم رو تو زندگی ندیده بگیرم.

بعضی وقتها احساس میکنم این آدمهای دور و برم من رو میخوان برای تکمیل کردن کلکسیون بهترینهاشون. میخوان همه چی با هم جور باشه، دوسم دارن نه به خاطر خودم، نه اونطور که اون من و میخواد، نمیدونم شاید هم اشتباه میکنم، اما واقعا دوست ندارم اینقدر من رو متهم به بی مهری و بی احساسی بکنند. چه میدونن تو دل من چی میگذره. چطور بگم جای دیگه ای گیرم.

دختر خوشگلم،
 با بابات ازدواج میکنم، چون مطمئنم آدم خوبی خواهد بود. چون به دلیل شرایط باید ازدواج کنم. سعی هم میکنم همسر خوبی باشم، اما نه یه همسر عاشق.

منو ببخش، اما بدون تقصیر من نیست.

من نتونستم به خاطر یه اختلاف مذهبی با کسی که دوسش داشتم،باشم، نگو چرا نجنگیدی، که خیلی جنگیدیم. اما نشد. خانواده هامون راضی نمیشدن. وقتی خودت با پدربزرگ ، مادربزرگ صحبت کردی میفهمی. من و اون طوری بزرگ شدیم که باید به اصول احترام میگذاشتیم.

یک سری ازرش های خانوادگی داریم، که نمیشه به خاطر خیلی مسایل ازش گذشت. تلاش کردیم، اما نشد. نذاشتن.

 میگن دکتر شریعتی گفته:
دنیای عجیبی است. کسی را که دوست میداری، تو را دوست نمیدارد.
کسی که تو را دوست دارد، دوستش نمیداری، و هرگاه هر دو همدیگر را دوست داشتید، به هم نمیرسید.

 

این قانونه زندگیه.

 

....