این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

طمع الهی


بالا بلند و زیبا بود٬ خدایش گفت: تورا زیبا آفریدم تا خدایان زمینی را بفریبی و آنان را به گمراهی بکشانی... گمراهان را من خواهم تا جهنمی سازم که زیبایانی همچون تو حسرت بر دل جهنمیان گذارند... تورا آنگاه به بهشتی خواهم فرستاد که خدایانی که زمین را تنها گذارده‌اند٬ تورا نصیب شوند ...
وخدا آنگاه خود آفریده اش را در آغوش کشید و فریاد برآورد : ای مرگ! آدمیان را فنا کن تا هیچ کدام زیبایم را نصیب نشوند...


به قلم بابالنگ‌دراز ... 



love is



عشق ینی :
وقتی برای بار دوازدهم بهش خیانت کردی و اونم نفهمید
تصمیم خودتو بگیری و قبل از بار سیزدهم
بری جلوی آینه و بلند داد بزنی :
- نهههههههه  ... دیگه بسه .!!

آلبالو

بستنی


تلخ،
بی صدا،
کـنج دیـوار،
دیده نشدنی،
می چکید ... می بارید ...
...
 <SMILIE>
 سون آپ

چون همیشه ..

  


چشمانم هنوز سیاهی می رود ..
به طرف اتاق خواب می روم ..
وارد می شوم و بی رمق روی تخت می نشینم ..
سرم را محکم میان دستانم می گیرم ..

نا گهان چشمانم را باز می کنم ..
دستم را زیر تخت می برم و با کمی جستجو می یابمش..
درست سر جای همیشگیش است ..
مثل هر سال ..
دستم را بیرون می آورم و به کادوی غریبه خیره می شوم ..

دستانم می لرزد ..
کاش می توانستم گریه کنم ..
کاش ..
گرچه می دانم که نمی توانم ..
می دانم ..
سالهاست ..
دیگر اشکهایم هم با من غریبه گشته اند ..

فریاد خاموش

جای پر من ..




سریع به طرفم می آید  ..
با آغوش باز ..
و در آغوشم می گیرد ..
با اکراه خودم را از آغوش سردش بیرون می کشم ..
و نگاهش می کنم ..
  چشمانش هنوز برق می زنند ..
به راحتی می توانم رد بوسه های غریبه را در جای جای تنش حس کنم ..
گرچه دیگر مهم نیست ..
دسته گل را از دستم می گیرد و برای گذاشتنش در ظرفی
به طرف آشپزخانه می رود ..
 
 دسته گلی غریبه روی میز خودنمایی می کند ..
چون همیشه ...
دیگر به دیدنش عادت کرده ام ..
  چشمانم را می بندم ..
  همان چشمانی را که سالهاست به روی همه چیز بسته ام ..
آری ..
به روی همه چیز ..


فریاد خاموش

خونسردی




زن سرش را میان دو دست استخوانی و ظریفش می فشارد
مرد روزنامه می خواند و سیگار دود می کند
زن با صدایی لرزان می گوید :
- تو هیچوقت منو درک نکردی ... هیچوقت ...
مرد روزنامه را ورق می زند و از پشت دود سفید رنگ و غلیظ , تیتر حوادث را مرور می کند
زن آرام می گرید و انگار با خود حرف می زند :
- این خونسردی احمقانه تو منو دیوونه می کنه ... لعنت به تو ...
چشمان بی روح مرد بر روی واژه ها می لغزد" مردی همسرش را با بیست و دو ضربه چاقو کشت "
زن سرفه می کند و همچنان مویه کنان حرف می زند :
- دیگه نمی تونم زندگی کنم .. خسته شدم ... لعنت به این زندگی ..
ذهن مرد درگیر انبوه حوادث همان یک صفحه از روزنامه می شود " قتل خانوادگی به خاطر عدم تفاهم " , " مردی همسرش را خفه کرد و در رفت " , " مرد بعد از کشتن همسرش گفت : نمی خواستم بکشمش , این فقط یه شوخی بود " , " دستگیری شوهر قاتل بعد از بیست و چهار ساعت " , " اظهارات ضد و نقیض مرد راز قتل همسرش را فاش کرد " و ...
زن اینبار با صدای بلندتری حرف می زند :
- کاش می مردم و از دستت راحت می شدم ... لعنتی .. لعنتی ...
مرد روزنامه را ورق می زند و خاکستر سیگارش را درون لیوان چای می ریزد
صدای زن ناهنجار و جیغ مانند می شود :
- اصلا صدای منو می شنوی ؟ تو اصلا روح نداری .. تو اصلا آدم نیستی ..
مقاله ای توجه مرد را جلب می کند " خشونت های خانوادگی ... چاره چیست ؟ "
زن جلوی آینه می ایستد و در حالیکه دست به صورتش می کشد می گوید :
- این چین و چروکا تنها یادگار این زندگی نکبت و آشغاله ... تف به این زندگی ...
مرد روزنامه را روی میز می گذارد و سیگارش را درون لیوان چای خاموش می کند
زن روبروی مرد می ایستد :
- تو هیچی نداری ... هیچی ... تو داری منو زجر کش می کنی ... لعنت به تو
مرد می ایستد و با لحن شمرده ای می گوید :
- می دونی چرا اینقدر خونسردم ؟
زن با چشمانی فراتر ار حد گشاده و هراسان به مرد نگاه می کند و دو قدم عقب می رود
مرد به او نزدیک می شود و انگشتان کشیده اش را دور گردن زن حلقه می کند
زن تقلا می کند و سعی می کند جیغ بکشد
مرد حلقه انگشتانش را تنگ تر و تنگ تر می کند و همچنان با چشمانی بی روح به صورت رنگ پریده و چشمان از حدقه بیرون زده اش نگاه می کند
زن با اندک نیروی خود دست و پا می زند و ملتمسانه دستانش را به سینه مرد می چسباند
مرد بیشتر و بیشتر گردن زن را می فشارد
اندام زن سست می شود و کش و قوس هایش به پایان می رسد
مرد گردن زن را رها می کند و به صدای برخورد تن او با سرامیک کف اتاق گوش می سپارد
زن با چشمان باز از پشت به زمین می افتد و دستانش در حین زمین خوردن به اندام مرد کشیده می شود
مرد سیگارش را روشن می کند و زیر لب می گوید :
- چون نمی خواستم بکشمت ...
رد دستان مرد , دور گردن زن را متورم و کبود کرده است
مرد روی صندلی می نشیند و در سکوت روزنامه می خواند
زن مرده است و نمی تواند حرف بزند
مرد چای سرد را سر می کشد , چای طعم سیگار می دهد
....
دو روز بعد خبری دیگر در صفحه حوادث روزنامه خودنمایی می کند
" مردی بعد از کشتن همسرش خود را حلقه آویز کرد "

آلبالو

پشت به پشت هم ...


شکست‌هایم همه پشت سر هم بود ... پشت سر تو ... پشت سر ما ... پشت سر... اما٬ اما همه‌شان را به باد فراموشی سپردم ... فراموشی یک عمر له‌له زدن زندگی که در حسرت یک روز بودنش سوختم ... سوختم تا شکستهایم را پشت به پشت هم نابود کنم ... اما غافل از اینکه پشت به پشت هم٬ خودم هم می سوختم...



به قلم بابالنگ‌دراز ...