بالا بلند و زیبا بود٬ خدایش گفت: تورا زیبا آفریدم تا خدایان زمینی را بفریبی و آنان را به گمراهی بکشانی... گمراهان را من خواهم تا جهنمی سازم که زیبایانی همچون تو حسرت بر دل جهنمیان گذارند... تورا آنگاه به بهشتی خواهم فرستاد که خدایانی که زمین را تنها گذاردهاند٬ تورا نصیب شوند ...
وخدا آنگاه خود آفریده اش را در آغوش کشید و فریاد برآورد : ای مرگ! آدمیان را فنا کن تا هیچ کدام زیبایم را نصیب نشوند...
به قلم بابالنگدراز
...
خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یا شیطان؟
چنان خدایی از تو ساخته بودم که گر تازیان میدانستن دوباره بت میپرستیدن...
فنا کن ..تا می توانی ..
زیبایم از آن من است ...
باید طمعکار خوبی باشی تا این چنین زیبا حس خدایی آنچنان طمعکار را به تصویر بکشی..... ای طمعکار ...
قشنگ بود
واقعی ترین خدا رو نوشتی
و خدا هم ، خدایی می خواست زیبا و پرستیدنی...
زیبا لبخندی زد و به قرار ملاقاتش با شیطان اندیشید ....
قبولش برام مشکله ولی زیبا به تصویر کشیدین.....
خب دیگه حتی حضرت عزراییل هم دلش نمی خواد که بیاد سراغ من چی ؟« راه سوم »
چه تنگنای سختی است !
یک انسان یا باید بماند یا برود
و این هر دو ،
اکنون برایم از معنی تهی شده است
و دریغ که راه سومی هم نیست !
« دکتر علی شریعتی »
سلام عزیزم وبلاگ قشنگی داری اگر وقت کردی به من هم سر بزن
سلام بابایی...
خوبی؟...عجب نوشته ای بود پسر...بعضی وقتها یک چیزایی مینویسی که آدم توش میمونه...bye
و به خاطر اینه که شما پسرا همیشه با دخترا بدین!!!حسودیتون میشه!!!