این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

خونسردی




زن سرش را میان دو دست استخوانی و ظریفش می فشارد
مرد روزنامه می خواند و سیگار دود می کند
زن با صدایی لرزان می گوید :
- تو هیچوقت منو درک نکردی ... هیچوقت ...
مرد روزنامه را ورق می زند و از پشت دود سفید رنگ و غلیظ , تیتر حوادث را مرور می کند
زن آرام می گرید و انگار با خود حرف می زند :
- این خونسردی احمقانه تو منو دیوونه می کنه ... لعنت به تو ...
چشمان بی روح مرد بر روی واژه ها می لغزد" مردی همسرش را با بیست و دو ضربه چاقو کشت "
زن سرفه می کند و همچنان مویه کنان حرف می زند :
- دیگه نمی تونم زندگی کنم .. خسته شدم ... لعنت به این زندگی ..
ذهن مرد درگیر انبوه حوادث همان یک صفحه از روزنامه می شود " قتل خانوادگی به خاطر عدم تفاهم " , " مردی همسرش را خفه کرد و در رفت " , " مرد بعد از کشتن همسرش گفت : نمی خواستم بکشمش , این فقط یه شوخی بود " , " دستگیری شوهر قاتل بعد از بیست و چهار ساعت " , " اظهارات ضد و نقیض مرد راز قتل همسرش را فاش کرد " و ...
زن اینبار با صدای بلندتری حرف می زند :
- کاش می مردم و از دستت راحت می شدم ... لعنتی .. لعنتی ...
مرد روزنامه را ورق می زند و خاکستر سیگارش را درون لیوان چای می ریزد
صدای زن ناهنجار و جیغ مانند می شود :
- اصلا صدای منو می شنوی ؟ تو اصلا روح نداری .. تو اصلا آدم نیستی ..
مقاله ای توجه مرد را جلب می کند " خشونت های خانوادگی ... چاره چیست ؟ "
زن جلوی آینه می ایستد و در حالیکه دست به صورتش می کشد می گوید :
- این چین و چروکا تنها یادگار این زندگی نکبت و آشغاله ... تف به این زندگی ...
مرد روزنامه را روی میز می گذارد و سیگارش را درون لیوان چای خاموش می کند
زن روبروی مرد می ایستد :
- تو هیچی نداری ... هیچی ... تو داری منو زجر کش می کنی ... لعنت به تو
مرد می ایستد و با لحن شمرده ای می گوید :
- می دونی چرا اینقدر خونسردم ؟
زن با چشمانی فراتر ار حد گشاده و هراسان به مرد نگاه می کند و دو قدم عقب می رود
مرد به او نزدیک می شود و انگشتان کشیده اش را دور گردن زن حلقه می کند
زن تقلا می کند و سعی می کند جیغ بکشد
مرد حلقه انگشتانش را تنگ تر و تنگ تر می کند و همچنان با چشمانی بی روح به صورت رنگ پریده و چشمان از حدقه بیرون زده اش نگاه می کند
زن با اندک نیروی خود دست و پا می زند و ملتمسانه دستانش را به سینه مرد می چسباند
مرد بیشتر و بیشتر گردن زن را می فشارد
اندام زن سست می شود و کش و قوس هایش به پایان می رسد
مرد گردن زن را رها می کند و به صدای برخورد تن او با سرامیک کف اتاق گوش می سپارد
زن با چشمان باز از پشت به زمین می افتد و دستانش در حین زمین خوردن به اندام مرد کشیده می شود
مرد سیگارش را روشن می کند و زیر لب می گوید :
- چون نمی خواستم بکشمت ...
رد دستان مرد , دور گردن زن را متورم و کبود کرده است
مرد روی صندلی می نشیند و در سکوت روزنامه می خواند
زن مرده است و نمی تواند حرف بزند
مرد چای سرد را سر می کشد , چای طعم سیگار می دهد
....
دو روز بعد خبری دیگر در صفحه حوادث روزنامه خودنمایی می کند
" مردی بعد از کشتن همسرش خود را حلقه آویز کرد "

آلبالو

نظرات 8 + ارسال نظر
بابالنگ‌دراز سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:18 ق.ظ

من که نمی خواستم ... همه اش اتفاق بود ... زندگیمان اتفاق بود ... یک اتفاق احمقانه ... من خون‌سرد بودم و تو همیشه در حال غرزدن ... چین و چروکهای مرا نمی دیدی ... من هم پیر شدم ٬ بیشتر از تو ... لعنتی ... روحم را از من گرفتی ... فقط به خاطر آن اتفاق احمقانه ... حالا هم کاری را می کنم که باید شب اول می کردم ... تو بمیر من هم می میرم ... سه روز بعد: زن و مردی پس از توافق همدیگر را کشتند ... دیدی چه ساده کار درست را انجام دادم ؟

فریاد خاموش سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:23 ق.ظ

مردی پس از حلق آویز کردن خودش همسرش را کشت ..

نرگس... سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:27 ب.ظ http://talkme.persianblog.com

اوه یعنی خونسردی تا به این حد!!!!!!!!!!!

... چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:11 ق.ظ

مثل همیشه فوق العاده............

گلنار چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:36 ق.ظ http://golnar_1313@yahoo.com

تو در مورد هر چی بنویسی عالی می نویسی ... من به راحتی می تونم حتی احساسات شخصیت های داستاناتو درک کنم ... تو محشری ... از همه سری

گل گیس چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:43 ب.ظ

چی بگم !!!!

مریم دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:02 ب.ظ http://http:/

.....؟...!////...!.....؟ //// درکش برام سخته....؟////!///.....!!/؟ بدجوری هنگ کردم!!!!//؟؟..؟ م..ر..ی..م

دیا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:51 ق.ظ http://dele-shoorideh.persianblog.com

هیچ کی مثل آلبالو نمیشه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد