این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود


دزدیدند

یا 

جا گذاشتم

لبخندم را ...


تولد بیست سالگی

این روزها (مهر ۱۴۰۲)  تولد بیست‌سالگیِ  این وبلاگ است.
از بیشتر بچه‌هایی که روزی  در این وبلاگ مطلب می‌نوشتند خبری ندارم.
بیست‌سال! زمان خیلی خیلی زیادی است.
اینطور تصور می‌کنم که همه‌ی این چند نفر (برو بچه‌های نویسنده‌ی این وبلاگ) دور هم جمع هستیم
در یک  اتاق نیمه‌تاریک، دور یک میز گرد و کوچک که روی آن یک کیک شکلاتی با بیست شمعِ روشن، خودنمایی می‌کند.
مهم نیست که ساکت باشیم یا همه در حال خندیدن و صحبت کردن،
این مهم است که دورهم هستیم و داریم بیست‌سالی که برما و احساساتمان گذشته را مرور می‌کنیم
خودم را می‌گویم: خیلی از حس‌های خوبم را از دست‌ داده‌ام، دیگر نمی‌توانم رها و یله از عشق و دوست داشتن بنویسم،
لذت‌های زندگی‌ام تغییر کرده‌اند و غم و رنج‌های فراوانی را تجربه کرده‌ام.
همچنان دوست دارم فاصله‌ام را از آدم‌ها حفظ کنم و هنوز هم نوشتن، آرامم می‌کند.
دوست داشتم بقیه‌ی برو بچه‌های این وبلاگ هم از حال و روز این روزها و این سال‌هایشان می‌نوشتند.
امیدوارم حال همه‌ی آن‌ها خوب باشد.
بیست سال زمان خیلی زیادی است...
تولدمان مبارک.

.

نوزده سال گذشت!


در غیاب خیلی از بر و بچه‌هایی که روزی و روزگاری در این وبلاگ مطلب می‌نوشتند
و به دور از روزهای خوبی که یکی از دغدغه‌های همیشگی ما، سر زدن به وبلاگ دوستان یا نوشتن از حالِ دل بود
و در ایامی که خیلی  از اتفاقات خوب دور شدیم و در گرداب بی رحم گذشتِ زمان اسیریم
سر زدن دوباره به اینجا، برای لحظاتی مرهم است.
نوزده سالِ قبل در مهر ۱۳۸۲  اولین مطلب در این وبلاگ گروهی نوشته شده،
یک عمر گذشت.
با دلتنگی برای تمام روزهای خوب گذشته، دوستان خوب دیده و ندیده‌ای که اینجا نوشتند و می‌نویسند.

هرچه از دوست رسد، نیکوست!

می گویند: "هرچه از دوست رسد، نیکوست!"

از تو،

 فقط غم نداشتنت به من رسیده است.

نیکوست؟!

حال

ننویسم، حالم بد است.
 حالم بد باشد بنویسم، خوبم.
حالم خوب باشد بنویسم، عالی‌ام، پرنده‌ام. پرواز می‌کنم.
 فقط باید حواسم باشد توی آسمان حالم بد نشود، آدم وقتی که دارد پرواز می‌کند که نمی‌تواند بنویسد. می‌تواند؟  

نگاه

به واژه‌ی «نگاه» فکر کن. ببین که چقدر زیباست. با چسبیدن زبان به پشت دندان‌های پیشینِ بالا آغاز می‌شود و با آه خاتمه می‌یابد. آهی که امتدادش به تو می‌رسد و گرمایش بر تن و جانت می‌نشیند و حرارتی که بازمی‌گرداند و نبضی که تند می‌کند. شبیه شعر است. آهنگین است. مواج است. همین برای وصف تو کافیست. نگو فقط با یک نگاه؟
نه، نه.
 نگاه، ممتد است. نگاه، عمیق است. نگاه، پیچیده است. نگاه، مقدس است.
به موسیقی‌اش فکر کن وقتی که ادا می‌شود، به نقطه‌ی تنهایی‌اش، به سرکشی‌اش،به جزرش، به مَدَّش، به آهش. نگاهِ من برای توست، به توست، از توست. 
از «نگاه داشتن» شنیده‌ای؟ می‌دانی که یعنی تو همیشه در نگاه منی، نگاهت می‌کنم. نگاهت می‌دارم. آه از این لبخندی که می‌زنی وقتی که تمام حرف‌هایم را با یک نگاه می‌شنوی، با یک نگاه می‌خوانی، با یک نگاه می‌فهمی. من برای تو اینگونه شاعری می‌کنم. چون واژه‌ها برای تو، هر کدامشان، یک شعرِ طولانی‌اند.