این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

باران بوسه ...



بوسه ام به چشمانش زیر باران بود ... باران می بارید و من چشمان او را بوسه باران می کردم ... باران بر صورتم می زد و او می دید که من چه تلاشی برای بوسیدنش می کنم ... اما او خودش را از من و از باران بوسه هایم دور می کرد و من حسرت می خوردم که چرا باران او را می بوسد و من ... و من ... و من ... و من ... و من ... چرا هیچ کس را نمی بوسم ؟ حتی مرگ را ...



به قلم بابالنگ دراز ...

چشمانش ...




کنارم که نشست ٬ با خودم گفتم روزی او را صاحب می شوم و دیگر از پیشم نخواهد رفت ... نگاهش کردم و چشمان شهلایی اش را به خاطر سپردم ... با خودم گفتم که روزی این چشمان را از حدقه در می آورم و آنها را صاحب می شوم ... اما تا آمدم دست به چشمانش بکشم او ناپدید شد ... چرا هیچ کس کنار من نمی نشیند تا من چشمانش را در بیاورم و مال خودم کنم ؟



به قلم بابالنگ دراز ...


دیوار ...



   
   



مرا به آتش بکشید ... مرا آتش بزنید تا فراموش کنم زندگیم دیواری بیش نیست ... فراموش کنم روزی دیوارها مرا به خود می کوبیدند و زندگیم را تباه می کردند ... دیوارهایی که همه سنگی بودند و مرا سنگی کردند ... لطفا مرا آتش زنید ... دیوارها مرا انتظار میکشند ...






به قلم بابالنگ دراز سنگی





بالینم ...







سر به بالینم بگذار ... ببین حال و روزم را ... نفسهایم را بشمار ... ببین چه راحت قابل شمارش است ... میدانی تعداد آنها در دقیقه به انگشتان یک دست نمی رسد ... یادت هست زمانی با یک نفس یک بوسه از لبانت بر می داشتم ... اما حالا ... تو با هزار نفس هم نمی توانی لبهایم را ببوسی ... آخر از بس لبهایت را بوسیده ام و تو آنهارا گاز گرفته ای دیگر چیزی به عنوان لب برایم نمانده است ... اما سر به بالینم بگذار ... ببین حال و روزم را ... من دارم میمیرم ...



به قلم بابالنگ دراز که قول داده از مرگ ننویسه ٬ اما نمیتونه ...

زندگی ...




زندگی حس خوشایندیست ... حسی که من ٬ تو اشکال آن هستیم ... اشکالی که تا من ٬ تو هستیم وجود دارد ... وجودی که تا مرگ به سراغش نیامده هست ... مرگی که پایان تلخی هاست و بهار زیبایی ها ... تو به این بهار حسرت می خوری ... اما من آن را دوست دارم ... مرگ را ... مردن را ... و نیستی را ... می خواهم با مرگ از تمام رنجهای نیستی رهایی یابم تا ... تا من ٬ تو ـــ ایرادش همین ویرگول نباشد ...



به قلم بابالنگ دراز ...





نقشینه مرگ و زندگی





فرا رویم نقشینه ای بود از زندگی . پشت سرم نقشینه های بسیاری را خاک کرده بودم که همگی زندگی را برایم تصویر میکردند . اما هیچ کدام را نپسندیدم ٬ همه آنها برایم بی معنی بودند . سرعت حرکتم را بیشتر کردم تا به نقشینه دیگری برسم که برایم جذاب باشد . اما هرچه میافتم همه زندگی بود ٬ مانند آنها که خاکشان کرده بودم .در راه کسی را دیدم و سراغ گمشده ام را گرفتم . او آدرس مرگ را داد و من مشتاق برای یافتن نقشینه مرگ با سرعت بیشتری دویدم . اما فقط زندگی یافتم . آدرسی که گرفته ام گمشده در بین نقشینه های زندگیست . کسی نمی داند نقشینه مرگ من کجاست ؟ 



یک نوشته تکراری از بابالنگ دراز 


فوت آخر ...





گفتم : چرا اومدی اینجا ؟
گفت : اومدم فوت آخر رو یاد بگیرم
گفتم : فوت آخر ؟ آخه ...
گفت : چیه ؟ میخوام بدونم
گفتم : نمیشه نگم ؟
گفت : نه ! باید بگی ٬ می خوام بدونم . 
دستش را گرفتم . لبانم را به لبانش فشردم . فوت آخر را دمیدم در دهانش ... اما مرد از فوت آخر من ...



به قلم
بابالنگ دراز که نمی دونه چرا مطلب قبلیش رو پاک کردند ...