بوسه ام به چشمانش زیر باران بود ... باران می بارید و من چشمان او را بوسه باران می کردم ... باران بر صورتم می زد و او می دید که من چه تلاشی برای بوسیدنش می کنم ... اما او خودش را از من و از باران بوسه هایم دور می کرد و من حسرت می خوردم که چرا باران او را می بوسد و من ... و من ... و من ... و من ... و من ... چرا هیچ کس را نمی بوسم ؟ حتی مرگ را ...
به قلم بابالنگ دراز ...
زندگی حس خوشایندیست ... حسی که من ٬ تو اشکال آن هستیم ... اشکالی که تا من ٬ تو هستیم وجود دارد ... وجودی که تا مرگ به سراغش نیامده هست ... مرگی که پایان تلخی هاست و بهار زیبایی ها ... تو به این بهار حسرت می خوری ... اما من آن را دوست دارم ... مرگ را ... مردن را ... و نیستی را ... می خواهم با مرگ از تمام رنجهای نیستی رهایی یابم تا ... تا من ٬ تو ـــ ایرادش همین ویرگول نباشد ...
به قلم بابالنگ دراز ...
فرا رویم نقشینه ای بود از زندگی . پشت سرم نقشینه های بسیاری را خاک کرده بودم که همگی زندگی را برایم تصویر میکردند . اما هیچ کدام را نپسندیدم ٬ همه آنها برایم بی معنی بودند . سرعت حرکتم را بیشتر کردم تا به نقشینه دیگری برسم که برایم جذاب باشد . اما هرچه میافتم همه زندگی بود ٬ مانند آنها که خاکشان کرده بودم .در راه کسی را دیدم و سراغ گمشده ام را گرفتم . او آدرس مرگ را داد و من مشتاق برای یافتن نقشینه مرگ با سرعت بیشتری دویدم . اما فقط زندگی یافتم . آدرسی که گرفته ام گمشده در بین نقشینه های زندگیست . کسی نمی داند نقشینه مرگ من کجاست ؟
یک نوشته تکراری از بابالنگ دراز
گفتم : چرا اومدی اینجا ؟
گفت : اومدم فوت آخر رو یاد بگیرم
گفتم : فوت آخر ؟ آخه ...
گفت : چیه ؟ میخوام بدونم
گفتم : نمیشه نگم ؟
گفت : نه ! باید بگی ٬ می خوام بدونم .
دستش را گرفتم . لبانم را به لبانش فشردم . فوت آخر را دمیدم در دهانش ... اما مرد از فوت آخر من ...
به قلم بابالنگ دراز که نمی دونه چرا مطلب قبلیش رو پاک کردند ...