این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

خودکشی




هیچ چیز را دیگر درک نمیکنم . همه چیز برایم بدون مفهوم شده است . شاید باید مرگ را فرا بخوانم . اما مرگ از من فرار میکنم . میخواهم به مرگ برسم . اما قاصرم از رسیدن به
آن . شاید باید خودم را حلق آویز کنم ... راه بهتری سراغ داری ؟




به قلم بابالنگ دراز ...

تازگی می خواهم




می خواهم تازه شوم . همه چیز را تازه می خواهم . خانه تازه ٬ لباس تازه ٬ نگاه تازه ٬ تفکر تازه ٬ رفیق تازه ... دلتنگی تازه .
اما هیچ چیز تازه نیست . همه چیز کهنه است . همه چیز تکراریست ٬ هیچ چیز هم تازه نمی شود . نه رفیق ٬ نه نگاه ٬ نه تفکر ٬ نه لباس و نه خانه . حتی دلتنگی ها هم دیگر تازه نمی شود . شاید باید مرگ را تجربه کنم . شاید مرگ تازه باشد . اما مرگ هم تکراریست . این را خوب می دانم ... افسوس !



   
به قلم بابالنگ دراز ...

تنهایی مرگبار




در تنهایی خودم سیر میکردم . به دنبال کسی میگشتم تا تنهاییم را پایان دهد . به نزد آینه رفتم٬ فردی در آن بود که تنهاییم را تمام کرد ٬ ولی حالم را به هم زد . به پشت سرم نگاه کردم تا شاید کسی راببینم که در آینه است و او را بکشم . اما من تنها جلوی آینه بودم . بدم آمد از فرد در آینه ٬ از خودم بدم آمد . آینه را شکستم ٬ فقط برای اینکه دوباره تنها شوم . اما چه تنهایی مرگباری ...





به قلم بابالنگ دراز تنها مانده

ناکجاآباد



ناکجاآباد شهریست در همین نزدیکیها . نه آدرس میخواهد ونه هیچ چیز دیگر . کافیست چشمانت راببندی و به هیچ چیز فکر نکنی . آن وقت تو در ناکجاآبادی هستی که هیچ کس از آن خبر ندارد . هیچ کس هم در آن نیست غیر از تو . میتوانی خودت را در آن ببینی . آنچیزهایی را که تا کنون ندیده ای . از خودت بدت می آید ٬ شاید . شاید هم ... تا حالا خودت را دیده ای ؟


بابالنگ دراز

انتظار بیهوده



میگشایم در را ٬ تا شاید روزی ببینم فردی از آن دور می آید و نوید میدهد مرا که مرگ را تکراری دوباره است . اما این انتظار عبثی است ٬خوب میدانم ٬ ولی چه لذتی دارد انتظار بیهوده ...

 

نوشته شده توسط بابالنگ دراز تازه وارد