سررسید عمر من همین امروز است که تو را نخواهم دید ... همین امروز که تو در خواب ابدیت فرو رفته ای و من در آغوش مرگ آرمیده ام ...اما می دانی که من و تو چه تفاوتی با هم داریم ؟ تو می مانی و من ... من فنا شده در خودم خواهم بود که زمانی را به فنا سپری کردم و حالا به فنا می روم ...
سررسید عمر من مدتهاست فرا رسیده و من مانند کالای تاریخ گذشته در فکر دور ریخته شدن هستم ... می توانی مرا به دوری بریزی ؟
به قلم
بابالنگ دراز ...
شاید نیز همچون عتیقه ای زیبا همراه شدی و شدی مرهم خاطرات و همراه قصه ها...
با بلاگت کلی حال کردم میشه لینک یا لوگو من بزاری
مرسی
سلام جالب بود و غمناک در ضمن این عکس منتخبتون داره منو دیوونه میکنه میشه برش دارین .
سلام
خیلی زیبا می نویسید
دمتان گرم باد!
سررسید فکر من انتها ندارد..همانطور که ابتدا نداشته..و من روحم و روح بی پایان و فاقد مکان. مرا رها کن ..مرا..مرا..
اگه یه روز بگم از این حکایت که به تو کردم عادت
تو..تو...تو داری منو دور میریزی.تو حتی نمیفهمی من چی میگم.تو چطور میتونی؟دورت نمیریزم.
سلام . خواندم . نظری ندارم که بگم . حالم اصلا خوب نیست . معذرت
شاید بتوانم ..تا ببینم ...
مرگ و مرگ
این واژه یرای تو معنایی ندارد...
سلام
منم دارم فنا می شم.....
من که حالا حالا ها زنده ام
فردا در موردش فکر میکنم