یادت رفته دنبال چیزهای نزدیکتر ، چیزهای ملموس تر ،
یادت از من رفت ، رفت تا آنسوی فراموشی ، آنسوی روزهای باهم بودن
یادت پرید ، مثل کبوترهای پرپری ، رفت تا اوج آسمان کبود ، آنجایی که یکی بود ، .. یکی هم ، مثل من نبود
من ، حل شدم توی آبمیوه ات ، که میخوردی با آن پسری که چشم های خاکستری داشت ،
و می خندید با دندان های سفیدش ، که نگاه خیره ات مدام ، ماسیده میشد به آن ،
و من در آخرین لحظه های حل شدنم توی آب پرتقال ، انعکاس آن نگاه را چه تلخ و چه تیز ؛ میدیدم ،
ندیدی ،
لگد شدم مثل یک حلزون ، در امتداد قدم زدنت ، بی پروا مثل همیشه ،
همانجایی که که قدم زدیم یک بار زیر باران با هم ، کنار همان جوی باریکی که باران راهش انداخته بود ،
و تو آن موقع ، چه خندیدن را خوبتر از الان بلد بودی ، وقتی که من برایت ترانه های من در آوردی می خواندم ،
له شدم ، اما ، حتی صدای قرچ شکستن پوسته ام را ،
تویی که زمانی صدای بال زدن پروانه ها را می شنیدی ،... نشنیدی ،
سوختم ،
چون خاکستر سیگاری که ناباورانه لای انگشتان کشیده ات ، می سوخت و تو ، پشت پنجره اتاق ،
دزدیده از چشم مادر ، که مبادا باز سرزده بیاید داخل و فریاد بکشدبر سرت ، می کشیدی اش و می کشتی ام ، در لابه لای پک های عمیق ات ، که سرفه های بغض آلود نیمه شب هدیه اش بود و اشک های دود آلود ، سرانجامش و نعش سوخته من ، باز فردا ، مادر را از گناه دیشبت ، آگاه می کرد و باز ،
نفس های بریده و فریاد های کشیده بر هم ...
فراموشی ، مثل خط خطی می ماند ، باید مدام خط بکشی ، مدام و محکم ، آنقدر که برگه کاغذ با تمام سخت جانی اش پاره شود ، پاره و سیاه ، و بعد تکه پاره ها را ریز کنی ، آنقدر ریز که چیزی نماند به اسم بودن ، و بعد آتشش بزنی ، آنقدر که سیاه شود و سبک ، آنقدر که نسیمی با خود به آسمان ببردش ، آن بالا ها و باز دوباره کاغذ بعدی و خط خطی های بعدی و ریز کردن های بعدی و آتش زدن های بعد تر ،
چه کنم ، تقصیر من نیست که کتاب با هم بودنمان اینقدر قطور است ، و تازه ، این گلبرگ های یاس را چه می کنی که ساده و معصوم لای برگ های کتاب خفته اند ، مثل بچه های تازه به دنیا آمده ،
از من نخواه بسوزانمشان ،
خودت بیا ، اگر می توانی ، تازه اگر توانستی هم ، عطرشان را چه می کنی ؟! ... ،
من به خدا نمی دانم ، چطور یادت رفت !
تمام می شود همه چیز با نفس آخر ، اما .. چقدر بد است وقتی آدم مدام نفس های آخر را می کشد و چیزی .. تمام .. نمی شود .
...
سلام دوست من
اومدم که بگم زیبا می نویسی.
موفق باشی خدا نگهدار....
تعبیرت از به تصویر کشیدن فراموشی فوق العاده بود ...مرسی
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
وبت خیلی قشنگه .............................
موفق باشی ...........
پیش ما بیا ........
تبادل لینک هستی ؟
خیلی پر حسرت بود....یه جورایی دلم ضعف رفت .
همیشه کسانی که فراموش شدن...فراموش کننده هارو نمیتونن فراموش کنن....
له شدم...خاکستر سیگار ...مدام و محکم...... قشنگ بود. خیلی قشنگ بود.
عطرش؟!
همون کاری که با بوی سیگاره می کنه
سلام دوست عزیز
زیبا بود و خواندنی.
و من حل شده ام در تو و تو در قلب من ...
یا علی
یه جاهاییش من و یاد خودم انداخت
آن قدر ماندی
تا ماندنت عادت شد
بعد رفتی
حالا هر چه میکنم
فراموش نمی شوی!
مثل همیشه سرشار از احساس نوشتی. موفق باشی.