این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

* خیلی کوتاه




طاقتش طاق شده بود
دیگه تحمل نداشت
هر روز فحش ، هر روز جیغ، هر روز دعوا
صدای زن براش شده بود سوهان روح
خسته بود
از زندگی ، از تاریکی ، از قایم شدن ، از ... تنهایی
...
زن خونه پیر نبود که هیچ ، خیلی هم جوون بود
خوشگل بود و قد بلند با موهای خرمایی
مدام غر می زد

- از این خونه لعنتی خسته شدم مرد ، می فهمی ؟
مرد خونه موهاش جوگندمی بود
با صورت نتراشیده و چشمای گود افتاده
- می فروشمش ، تو دو روز دندون رو جیگر بذار ، بذار یه مشتری خوب بیاد
هر روز دعوا بود و جیغ داد
از هردوشون بدش می اومد
گاهی وقتا هم یه خورده دلش به حال مرد می سوخت
فقط گاهی وقتا
...
تنش درد می کرد
گشنش بود ،
سه روز بود هیچی نخورده بود
سرشو آورد بیرون
زن توی آشپزخونه بود

مثل همیشه داشت غر می زد
آروم و دور از چشم زن رفت طرف کیسه برنج
هنوز دو قدم مونده بود که یهو زن برگشت
چشمش افتاد توی چشم زن
زن خشکش زده بود
تا اومد تکون بخوره صدای جیغ زن توی خونه پیچید
معطل نکرد
با همه نیرویی که براش مونده بود دوید و برگشت توی خونه اش
صدای جیغای ممتد زن می اومد
و صدای پاهای مرد که مدام می گفت :
- می کشمش ، خودم می کشمش
...
سردش بود ،
کز کرده بود کنج دیوار و به روزای خوب گذشته فکر می کرد

به روزایی که تنها نبود
دور و برش شلوغ بود و چیزی کم و کسر نداشت
به روزای بدون جیغ ، بدون درد ، بدون تنهایی
تصمیم خودشو گرفت ،
اینطوری دیگه فایده نداشت
...
سرشو آورد بیرون
مغز گردوها رو دید
یک نفس عمیق کشید

خوب می دونست چه نقشه ای براش کشیدن اما ، خودش انتخاب کرده بود
این آخرین راه بود
سرشو انداخت پایین و رفت به سمت گردوها
صدای پچ پچ مرد رو می شنید :
- اونهاش ، داره میره ، هیس
مغز گردو رو برداشت ، بوی سم رو حس کرد ، چندش آور بود

با خودش فکر کرد چطور اونا فکر می کنن که اون نمی فهمه
توی دلش به سادگیشون خندید ،
آخرین خنده شم تلخ بود
مثل مزه گردوها
یک قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی زمین
اما وانستاد
تند و تند مغز گردو ها رو جوید و قورت داد
حالش داشت بد میشد
انگار از دق دلیشون هرچی تونسته بودن روی مغر گردوها سم ریخته بودن
باز صدای مرد رو شنید :
- داره همه شو می خوره ، کارش تمومه ، بنده خدا مغازه داره می گفت اثرش فوریه
سرش گیج رفت
دستای کوچیکش  بی حس شد
تیکه کوچیک مغز گردو از دستش افتاد
دو قدم رفت جلو ؛ دو قدم رفت عقب
تلو تلو می خورد
صدای زمزمه وار زن رو شنید :
- با کفش بزنش دیگه ، الان وقتشه
و صدای مبهم مرد که جواب داد :
- لازم نیست ، کارش تمومه
به پهلو افتاد روی زمین ، تنشو یه حس گرم پوشوند ، همه جا داشت ساکت میشد ، بدون جیغ ، بدون فریاد ، بدون گشنگی
شکمش می سوخت ، نایی برای ناله و دست و پا زدن نداشت
صدای گنگ خنده و قهقهه رو از دور می شنید ،
صدای نفرت انگیز زن می اومد که می گفت :
- داره می میره ... داره می میره
دستاش سیخ شد ، دهنش خشک خشک شده بود
چشاش هیچی رو نمی دید ، زبونش از دهنش افتاد بیرون
آخرین نفسشو کشید و ...
آروم و بی صدا مرد .
...
مرد با خاک انداز برداشتش و گرفتش جلوی زن :
- به خاطر همین فسقلی هی می گفتی خونه رو بفروشمش؟ ، اینم از این ..
زن از ته دل خندید :
- آخیش ، راحت شدم به خدا ، زندگی واسم نذاشته بود این لعنتی ، بندازش توی کوچه کثافتو، حالم از هر چی موشه به هم میخوره
...
روز بعد همه جا ساکت بود
ساکت ساکت ساکت ....

 

* آدما




آدما ساکت و آدما غریب
پازلای تیکه تیکه و عجیب
آدما رنگ و وارنگ و جور واجور
آدما آهنی از جنس غرور
نمیشه صورتا رو نوشت و خوند
نمیشه بگی که کی موند و نموند
همه شون علامت سئوالی ان
آدما یه جور فضای خالی ان
خوب و بد ، خوبتر و بدتر ندارن
بینشون اول و آخر ندارن
نمیشه شناختشون با یک نگاه
یکیشون دزده یکی رفیق راه
آدما ، آخ آدمای شکلکی
شکلکای خوشگل دروغکی
کاش انار دلشون دیده میشد
راستا و دروغا فهمیده میشد
آدما ساکت و آدما غریب
پازلای تیکه تیکه و عجیب
آدما رنگ و وارنگ و جور واجور
آدما ؛ سنگی و سرد و پرغرور

* ...




مثل بن بستی
ته کوچه تردید دلم
دل انگشتامو با بلندیات خون می کنی
مثل چکشی
که می کوبی منو
به روی سنگ
منو با سنگینیات ،
بد جوری داغون می کنی
مثل سرمای زمستونی
 که یک جوونه رو
زیر خاک
سر نزده
خسته و بی جون می کنی
مثل یک نسخه ای که
هر کی بیاد سراغ تو
اونو  تو دچار یک
درد بی درمون می کنی
تو چرا عوض شدی ؟
چه اتفاقی افتاده ؟
که داری بهشت قلبتو ،
 بیابون می کنی !
تو همونی که یه روز
دس می کشیدی رو سرم
حالا روز مرگ من
شهرو چراغون می کنی ؟!

* تنهایی




شبایی که برف میاد دوست دارم پنجره اتاقمو باز بذارم و برم زیر پتو
اینجوری هم لذت سرما رو حس می کنم و هم لذت گرما رو
در حالی که لذتش برام هیچ لذتی نداره
اسم این وضعیتو میذارم : تنهایی

* دی آبت رویا




آهای شیرینی های حقیقی
از بس که قند رویاهامو خوردم مرض قند گرفتم
دارم میمیرم
هنوزم میلی به ملاقاتم ندارید؟

* غصه ها و رازها





غصه ها رو میشه مخفی کرد
اما برای اینکه مطمئن بشی جاشون امنه باید هر روز بهشون سر بزنی
و این اضطراب همیشگی ، مشکل بزرگیه
فکر می کردم اگه جایی باشه که بشه غصه هامو برای همیشه اونجا مخفی کنم و مطمئن باشم هیچکسی ، حتی خودم ، دیگه پیداشون نمی کنه ، دیگه هیچ غصه ای نداشتم

نمی دونستم که گم شدن غصه ها ، خودش یک غصه بزرگه
حالا بهتر درک می کنم که غصه ها رو باید زمزمه کرد ، فریاد کرد، روی کاغذ نوشت و برملا کرد
غصه تنها رازیه که نگه داشتنش یک اشتباه بزرگه
این روزا دنبال غصه های گم شده خودم می گردم
دونه دونه پیداشون می کنم
و دونه دونه زمزمه شون می کنم ، فریادشون می کنم ، می نویسمشون و برملاشون می کنم
حس می کنم این روزها ، آروم ترم
کاش همه غصه هامو پیدا کنم .

 

* این چند نفر چهار ساله شد ...



چهار سال پیش درست در همچین روزی ، یه خورده از نیمه شب گذشته ،
 یه بنده خدایی که شبا خواب نداشت و هنوزم نداره توی یه اتاق سه در چهار که یه دیوارش همش پنجره بود نشست پشت میزشو کامپیوترشو روشن کرد ،
دلش خواست از تنهایی هاش بنویسه و از حال و هوای حسای درهم گره خوردش

اما ذهنش راه نداد ، خواست از دنیای عجیب و غریبش بنویسه
دنیایی که فقط اون میدید و بعدها البته فهمید یه عده دیگه هم هستن که توی اون دنیا زندگی می کنن و خیلی بهتر از خود اون ، می بیننش ،
دنیایی که شبیه هیچ دنیایی نبود ، نه شبیه سرزمین عجایب آلیس بود ، نه مثل سیاره کوچیک شازده کوچولو
دنیای این بنده خدا ، یه خورده شبیه شهر عروسکهایی بود که اولدوز بهش سفر کرد
هر وقت چشماشو می بست و میرفت توی اون دنیا ، رنگها زیر پوست پلکش به رقص در می اومدن و صدای آروم موسیقی می پیچید توی گوشش و یه جور حرارت مطبوع همه پوست تنشو بغل می کرد
دلش می خواست به همه بگه که اون چه حسای خوبی رو تجربه می کنه
انگشتاشو کشید روی صفحه کلید ، که توی نگاه اون ، بیشتر شبیه دکمه های یه پیانو بود ، هر حرف یه نت موسیقی ، هر واژه ، یه تیکه از یک آهنگ و هر جمله یه موسیقی ناب
انگشتاش سر خوردن روی واژه ها رو دوست داشت ، انگاری که نوک انگشتاش با دکمه های سیاه و سخت صفحه کلید عشقبازی می کردن ، دوست داشت بنویسه ، بدون کلمه های قلمبه و سلمبه که بیشتر شبیه ادمای چاق و خوشپوشی بودن که سیگار برگ دود می کردن و کلاه لبه دار سرشون بود
دوست داشت ساده بنویسه ، ساده مثل مترسکای تنهای توی مزرعه ، مثل دختر بچه هایی که از دیدن یک لبخند ذوق می کنن ، مثل پسر بچه های لبو فروش که لپاشون تنها لبو هاییه که قیمت نداره
مثل کلاغ سیاه زشت روی پشت بوم که عاشق لوله بخاری شده ، مثل گربه تنها و مریضی که هیچکسی دوستش نداره ، مثل .. مثل آدمایی که اونقدر ساده ان که کسی اصلا نمی بینتشون ...
این بنده خدا دوست داشت خوب باشه ، دوست داشت همه رو دوست داشته باشه و همه دوستش داشته باشن ، این بنده خدا تنها نبود ، رفیقاشم اومدن توی خونه و هر کدوم یه سازی رو برداشتن و شروع کردن به نواختن ...
یکی شاد ، یکی غمگین ، یکی با ریتم ، یکی بی ریتم ، یکی تند ، یکی ملایم ...
همش اما ، چفت در چفت هم بو و طعم و رنگ زندگی میداد ،
زندگی ای که سیاهی هم داشت ، سفیدی هم داشت ، ابی و قرمز و بنفش کبود و نارنجی هم داشت
اینطوری بود که شروع شد ، و گذشت ، و هر واژه و هر جمله اش یه خاطره شد ،
حالا که چهار سال گذشته ، خیلی از اون بر و بچه ها نیستن ، ارکستر به هم ریخته ، دیگه این روزها کمتر کسی ساز میزنه ، زندگی غلیظ تر از اون حرفها شده که بشه راحت قورتش داد
خاطره ها شدن حاکم مطلق  و روزهایی که میگذرن ، یه جوری شدن ،
اما اون دنیای قشنگ این بنده خدا فرقی که نکرده هیچ ، خیلی هم قشنگ تر از قبل شده
همه آدما از گذشت زمون یه چیزایی یاد میگیرن و این بنده خدا هم ، یه چیزایی یاد گرفته که بیشتر بفهمه که :
- زندگی چقدر زیباست .
دنیا از منظر چشم هرکسی یه جوریه ، اونجوریه که خودش می خواد
و دنیا از چشم این بنده خدا هم اونجوریه که دلش می خواد باشه ، زیبا و رنگی و دوست داشتنی
کیک تولد نداریم اما اونقدر شیرینی داریم که همه مهمونا بتونن از خودشون پذیرایی کنن
همین بغل ، از مهر هشتاد و دو بگیر تا مهر هشتاد و شش ، توی هرکدوم از این ظرف ها ، شیرینی های جورواجوری برای همه جور سلیقه هست
از کاکائویی تلخش گرفته تا خامه ای خیلی شیرینش
تولد خاطره ها مبارک بچه ها :

فریاد خاموش
متهم
تکیلا
بابالنگ دراز
پسرک تنها
شیما
مریم
راشنو
گیسو
کله خر

توت فرنگی
والریا
ورونیکا
عادله
امید
خانم دختر
مش نیوز
و همه اونایی که پای دفتر خاطرات رو با بودنشون و حضورشون و گذرشون ، امضاء کردن و خاطره ساختند .
چهار سال به همین سادگی گذشت
و حدود 415 مطلب کوتاه نوشته شد
شاید 415 خاطره کوتاه
اما همیشه به یاد موندنی
به احترام این 415 خاطره ،  یک لبخند ساده و شاید چند قطره اشک ....



* نوشته آلبالو
از طرف همه برو بچه های وبلاگ این چند نفر