این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

به گروه داستان کوتاه بپیوندید ...

داستان کوتاه
داستان کوتاه 978 members گروهی برای علاقمندان به داستان کوتاه اینجا �...


* تو

 

 

 از من نپرس که چقدر دوست دارمت
با این سئوال حس می کنم که , جدا شدیم
من با " تو " , می شوم " تو " ولی با چنین سئوال
احساس می کنم که من و " تو " , ما شدیم .

* یلدا



یلدای من بدون " تو " یلدا نمی شود
شب های من , بدون " تو " فردا نمی شود
باید گذر کنم من از این کوچه های خیس  

 اما عزیز من , بدون " تو " , تنها , نمی شود ... 

گیجی ...



دکتر صورتی لاغر و کشیده دارد وچشمانی که زیر عینک با آن انعکاس نور مهتابی مطب روی شیشه ها هیچ دیده نمی شود .آخرین سفارشات را به مریض قبلی می کند و مرا که آستانه در ایستاده ام دعوت می کندروی صندلی بنشینم .کمی دستپاچه ام .اولین باره که پیش یک روانپزشک آمدم و اصلا نمی دانم چه خواهم گفت .
دکتر لبخندی بر روی لبان قلوه ایش می آورد که نوکی دماغش به لب بالا
می چسپد .بی اختیار لبخندی می زنم .و حواسم رو جمع می کنم ببینم چه می پرسد ؟.. - بله آقای دکتر ..من ازدواج کردم ..نه خیر فعلا بچه نداریم ..همسرم شغل آزاد دارند ..نه خیر هیچ بیماری جسمی در من و همسرم نیست ....نه خیر آقای دکتر خانواده همسرم در شهرستان میشوند ... دکتر در صندلی جابه جا شد و گفت :
پس این خانم زیبا بفرمایند چه مشکلی
دارند ؟..
احساس کردم می توانم چشمانش را ببینم ..جوانی و شور و شوقی که در
آنها بود در سن و سال اش نبود ..حالا راحتر می توانستم با دوچشم حرف بزنم ..شاید هم من اینطور فکر می کردم ...چون با اونهمه چشم دوست و آشنا نتوانسته بودم حرف بزنم ..گفت :بفرمایید ..دوباره تلاش کردم حواسم را جمع کنم ...
.گفتم :آقای دکتر نمی دونم از کجا شروع کنم ..من با اینکه زندگی
متوسط آرام و همسر خوبی دارم بسیار احساس اضطراب ترس و دلهره می کنم ...هیچ چیز در زندگی خوشحالم نمی کنه ....هیچ چیز باعث برافروختن احساساتم نمیشه ..دوست دارم کسی باهام کار نداشته باشه تا من تنها گوشه ای بشینم و فکر کنم ..و وقتی هم فکر می کنم ..نمی دونم با اونهمه چیز که در مغزمه به کدومشون فکر کنم .
.بلند شد و آمد مقابلم و به میز تکیه داد گفت:تمایل به
گریه کردن هم داری ؟
گفتم بله اگه تنها باشم با یه آهنگ محزون بی اختیار
گریه می کنم ..
کنارم روی صندلی چرمی نشست ....علی می گفت برای عید بهتره
راحتی هایمان را عوض کنیم ..از چرمی ها بخریم ....دستم را که گرفت دوباره سعی کردم حواسمو جمع کنم ..پوست دستمو کشید و گفت :
آب هم کم می خوری
..چشماتو ببینم ..بله کم خون هم هستی ..آستینتو بلند کن ..فشارتو هم بگیرم .....نه اینطوری نمیشه ..پالتو تو در بیار .....
با خودم گفتم کاش تنها نمی
اومدم ..با علی می اومدم ....فشارمو گرفت ..داشت لبخند می زد ..وقتی از کنارم بلند شد نفس راحتی کشیدم ....خواستم پالتو مو بپوشم ...
گفت :هنوز
نپوش چند تا تمرین ورزش بهت باید بدم ...هنوز بشین ..از همسرت بگو ..رابطه ات باهاش چطوره ؟
..گفتم اون آدم خوبیه ..فقط کارش یه جوریه من همش تنهام
...می گه خودت برو خرید ..خودت برو دکتر ..خودت برو مهمونی ...دکتر گفت
:
اینکه خوبه ..همین مریضم که الان رفت شکایت داشت که همسرم حتی نمی ذاره برم سرکوچه ..کنارم نشست و دوباره دستم را گرفت و گفت :
تو کمبود عاطفی پیدا کردی ..و کمی افسرده و تنها شدی ... حیف که جوانی و زیبایی ات را کنج خانه با افسردگی بگذرانی خجالت می کشیدم دستمو بکشم ....همش فشار میداد .....همش تقصیره علی است گفتم تنها نمیرم .....با صداش که داشت می گفت بلند شو حواسمو جمع کردم ..
گفت برگرد به دیوار با نیم سانت فاصله ..بعد
کف دستهاتو بذار رو دیوار ..آروم آروم ببر بالا ..می خوام تمرین بدم قفسه سینه ات باز بشه ...آفرین همین طوری خوبه ....دستش گرم بود .. و نفس تندشو حس می کردم ..یک لحظه احساس خوش آیندی از نوازش اش بهم دست داد ..اما فوری دستهامو از دیوار کشیدم و گفتم من دیگه باید برم آقای دکتر ....او می دانست که من این احساسو کردم ...لبخند پر مفهومی زد و گفت :
من میتونم شادت
کنم ...نسخه نمی نویسم برات ...بازم بیا ... ندونستم چطوری پله های مطب رو برم پایین ...و خودمو به کوچه بندازم ...هوا تاریک شده بود ..به اشکهام اجازه دادم رو گونه هایی بریزنند که دکتر گفته بود مثل گل شکفته می مونند .....پاهام بی حس و حال بود ...دنبال خودم می کشیدمشون .....اما ایستادم ...یادم افتاد هنوز تا آمدن علی چهار پنج ساعتی مونده .............چرا عجله می کنم .......برای چی ؟......و به حسی فکر کردم که تو مطب زیر و بم روحمو لرزوند ................حسی که سالهاست از یاد رفته .. اما دیگه نمیام ...نه نمیام ....نه میشه با چشم های دوست حرف زد نه چشمهای غریبه ...نمیشه حرف زد .......نباید حرف زد ..........مقابل مبل فروشی ایستادم .....علی از این مبل ها می گه ...شاید روحیه مو عوض کرد .....می تونم بوفه هم بخرم ......میز نهار خوری هم بد نیست ...حالمو خوب می کنند ...آره
......


نوشته ء آرزو

* می گذریم ...





توی این اتاق خالی
که دیوارش را عکس های آدم ها پوشانیده
و لیوان چای نیم خورده مانده روی میز
و بر پنجره اش پرده ای آبی کشیده
و تختی هست و پنکه ای همیشه روشن
و کتابهای در هم ریخته و برهم آویخته
و لباس های اتو خوردهء ناپوشیده
حرفهایم را برای چه کسی زمزمه کنم ؟
که بفهمد چیزی را از بین هزاران چیزش؟
توی این خیابان دراز
که از اینسو تا آنسویش آدم ریخته
و چراغ های رنگارنگ بر سردر مغازه ها آویخته
و صدای بوق وفحش درهم آمیخته
حرفهایم را برای چه کسی فریاد کشم ؟
که بفهمد یک کلمه اش را از بین هزاران جمله اش ؟ هان ؟
های ابرها که می گذرید و بارانی ندارید در دامن
های عمری که می گذری و حاصلی نداری جز سوختن
وای آدمهایی که می گذرید و چیزی نمی ماند از شما به جا جز بوی تن ،
خسته ام از تمامتان به خدا
خسته ام از عذاب این بودن ...

یک عاشقانهء آرام


مثل آسمان می مانی
دوستت دارم اما نمی توانم داشته باشمت ،
خورشید نگاهت می سوازندم و خیال ماهت آرامم می کند ،
ستارگان وسوسه ات چشمک زنان مرا به سویت می خوانند و ابرهای سیاه خشمت مرا با رعدهای عصیانت از خویش میرانندم ،
بر من گسترده ای و در تو گم گشته ام ،
باران غصه هایت بی تابم می کند و نسیم نیمروزت به خواب می کشاندم ،
وصل تو پرواز من است در میانهء خوابم ، پرواز برای فتح تو
و تو تسلیم منی ، بالهای خیالم گسترده تر از توست و تو وسیع تر از نیاز من ،
بیداری ام را نخواه وقتی درآن امیدی برای رسیدن به تو نیست ،
مرا به خود بخوان با چشم های خواب آلوده ام ،
بگذار تو همیشه آسمان من باشی و من تنها پرندهء عاشقت ...




برای تو




آفتاب می تابد ،
می تابد رختی از نور بر تنم ،
داغ  ،
مثل حسی که توی رگ هایم می دود ،
می دود  ،
مثل دختر بچه ای که بادبادکش را باد برده است ،
تند ،
مثل طعم فلفلی که وقتی حواسم پرت است توی ظرف سوپ می پاشد ،
می پاشد ،
قطره های باران را ابر مهربان بر صورتم ، بعد از ظهر اردیبهشت ،
اردیبهشت ،
آفتاب هست و باران هست و تو نیستی و انگار هیچ چیز هست و همه چیز نیست،
داغ می دود ، تند می پاشد ،
دل توی دلم نیست ، دلم نیست ، تو نیستی و این اشتراک  نامطلوب تازیانه می زند به پشت پلک های بسته ام،
کاش آفتاب می بارید و باران می تابید و تو بودی ،
اگر اینجور ، ناجور بود ، همه چیز جور بود ،
آی مهربانی که به تو اخم کردن نمی آید ،
لجبازی ات درپشت  پنهان کردن خنده هایت مور مور می کند ،
زیر بارانی یا که آفتاب یادت نرود چترت را ببری ؛
نمی خواهم خدا از آن بالا ببیندت ،
آخر ، خدا هم مثل من ، زود عاشق می شود ...