این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

اشتباهی!



ببخشید خانم٬  میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم ؟

دختر بدون این که برگرده : بله بفرمایین !؟

: چرا نگام نمیکنین ؟ نکنه خیلی زشتم ؟ ولی من واقعا از شما خوشم اومده!

میشه باهم بیشتر آشنا شیم؟

- آره میتونی ٬چون من فقط میتونم تو دلتو ببینم...

پسر با تعجب خوب نگاش میکنه:




دختر دیگه صدایی نمیشنوه....

نوشته شده توسط کله خر

بیست تجربه در مورد عاشقی - شماره ۱







عاشق که شدم ٬ وقتی که میدیدمت٬‌دلم هری می ریخت پایین . این دفعه اگه دیدمت ٬ خودمو سر و ته میکنم که دلم پایین نریزه ...


نوشته شده توسط متهم

پیف! پیف!



بهش میگم: هیچ میدونی چرا ما دخترا اینقدر عطر و آرایش رو دوست داریم؟
بهم میگه: برای اینکه بی ریختین و بو میدین...

تکیلا

بهانه

:چرا نگاهم نمی کنی؟
- آخه بوی قهوه ٬ داره دیوونه م میکنه .
:چرا نگاهم نمی کنی؟
- عجب تابلوی قشنگی به دیوار آویزونه .
:چرا نگاهم نمی کنی؟
- ترجیح میدم از زیر میز پاهام به پاهات بخوره .
:چرا نگاهم نمی کنی؟
- راستش ...راستش چشمات منو یاد خیانت میندازه ...


نوشته شده توسط یک متهم

فانتزی




سردت نیست؟
نه؟
من جای تو بودم تاحالا سرما خورده بودم.
آخه دیشب تا صبح تو افکار من لخت بودی...


نوشته شده توسط تکیلا...

دنیای بکش بکش

توی این دنیا هر کسی داره یه چیزی میکشه.
یکی درد می کشه ؛ یکی زجر می کشه؛
یکی نقاشی می کشه ؛ یکی سیگار می کشه؛
یکی داد می کشه؛ یکی خودشو می کشه ؛
یکی سوت می کشه ؛ یکی ناز می کشه ؛ یکی تریاک می کشه ؛
خلاصه میون اینهمه کشیدنی
من فقط می خوام نفس بکشم ...
آی نفس کش .


نوشته شده توسط آلبالو

خلاء



اشکاش زیر دوش محو میشدن صدای گریه هاشو تو سینه حبس کرده بود...

احساس ضعف تموم وجودشو گرفته بود نفساشو میشد شمرد...

صدای آب اونو به خودش آورد...

روبروی آینه بخار کرده وایساد دستی رو اون کشید...

صورت غمگینش واضح تر شد ...

به خودش نگاه کرد اون همه انرژی و طراوتش کجا رفته بود ؟

دیگه اشکی نمونده بود واسه خالی کردن ٬ ماتش برده بود...

خاطرات جلو چشماش مرور میشدن...

این احساس عجیب براش بیگانه بود...

این همه احساس رو باید چی کار میکرد؟

دلیل این همه بی تفاوتی رو نمی دونست ...

دلیل فاصله گرفتنارو...

کنار اون فقط آروم میگرفت با اینکه وقتی میدیدش سر تا پاش هیجان بود...

از شدت دوست داشتن ٬‌ازش متنفر بود...

افسوس که نیست!

وقتی ام که هست ٬انگار نیست

فاصله خیلی زیاده ٬‌شاید بهتر که این جا نیست...

خودشو با این حرفا دل داری میداد

دل دیونشو می خواست آروم کنه

ولی فکر میکرد که میتونه...


نوشته شده توسط کله خر