ناگهان بر می گردم و می گویم:
- هیچ می دونی من کیم؟ من .. من ..
حرفم را می خورم؛
من
در سکوتی گزنده راهم را می کشم و می روم
او
هنوز مبهوت نگاهم می کند.
تصمیم گرفته ام که دیگر هیچکس نباشم..
فکر می کردم دیگر گذشته
دوره اینکه
تا با کسی آشنا شوی
از قضا چند روز دیگر تولدش باشد؛
امروز فهمیدم که زهی خیال باطل!
امروز تصمیم گرفتم آنقدر زنده بمانم
تا مردن همه کسانی را ٬که روزی حاضر بودم برایشان بمیرم ٬ ببینم..
آمده ام یعنی که بهاریه بنویسم
آمده ام یعنی که دلهارا شاد کنم و امیدهارا زنده
آمده ام یعنی که بگویم چه سال خوبی بود
آمده ام یعنی که خیلی چیزها بگویم..
اما امروز یادم آمد که تا به حال هیچ بهاری را با کسی ٬ چه در کنارم چه در قلبم آغاز نکرده ام
امروز خیلی چیزها یادم آمد ..
اما می خواهم همه را به باد بسپارم..همان بادی که روزگارم را به باد داد ..
آخر امروز خیلی تصمیم ها گرفته ام؛
که مثلا سال دیگر بهارم را جور دیگری آغاز کنم.
که متفاوت باشد؛ اما نه مثل آن بهار دو سال پیشم که نوشتم متفاوت است و نبود..
....
آمده ام یعنی که بهاریه بنویسم ٬پس
« سال نو بر همگی مبارک٬ متفاوت و سراسر شادی باد »
دوباره تکرار و تکرار ..
امروز به قلب شکسته ام اعلام می کنم که مطمئنا سال دیگه
متفاوت ترین والنتاین زندگیمو خواهم گذروند!!