از روز تولد گفت....
- چرا امروز قیافت اینجوری بود؟
- نمیدونی؟
- از کجا بدونم؟
- امروز تولدم بود.
- راس میگی؟
- مگه روز تولد شوخی هم داره.
- گفتم امروز یه چیزی رو یادم رفتا !
- میدونم...
- باور کن راس میگم...یادم بود...
- کادوت باشه طلبت....
-ممنونم
.......
با خودم میگم مثل پارسال....
چرا فقط نمیتونه بهم یه بوسه...حتی مثل قهوه ی تلخش هدیه کنه؟
-----------------
پی نوشت:
شمعامو فوت میکنم...بدون هیچ آرزویی...
این چند روز....هوا آلوده نبود...
خاطرات بودندند...که کمر به خفه کردن آدما بسته بودند...
عجــب صـــــــــــــــــــبــری خــدا دارد ...
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد....
------------
پ.ن:
این روزها تنها صدایی که توی گوشم میپیچد..
صدای پدر ندا است...
صدای که فریاد میزند...
زنده بمون...زنده بمون ندا....
جایی بودم که در چهره ی تو...روی ماه خداوند را دیدم...که با خشم مرا نگاه میکرد...
سرد و بی روح تر از موجودی که بتواند درون کالبد آدمی بدمد...
و برای سخن گفتن من تنها نیاز به یک کلمه بود ..امشب کلمه ام را باران برد ....
من عاشق باران بودم.......
امشب .......