حالا از من گفتن بود ..
نه اینکه فردا صبح مثل آن روز صبحی که نمی دانم اداره ات بود یا جای دیگرت
که دیر شده بود و توهراسناک و با موهای وزکرده همچون آن دختر کولی آواره
که هیچگاه اسمش یادم نماند و تو اسمش را گذاشته بودی دخترسبزه قبا
از جایت بپری و چشمان ورم کرده ات را به من بدوزی و بپرسی یعنی تمام ؟ و من
مجبور شوم یاد آوریت کنم که خیلی وقت است که تمام شده و
تو ساعتت را مدتهاست که کوک نکرده ای..
من مدتهاست به فراموش کردن بد جوری عادت کردم...