کاش بهار امسال که هیچ بهار سال دیگر از مرداد شروع میشد
که مجبور نباشم یاد آوریت کنم که مثلا تا سالروز آن روز سیاهی که
خاطر خاطره انگیزش با قلقلک دادن صد جای حساس این تن خسته خنده که هیچ
اشکم را هم در نمی آورد یک ماهی ـ چند روزی کمتر یا بیشتر ـ باقی نمانده
و تو هم دائم نخواهی ابروانت را همچون مواقع دیدن آن دخترک سبزه کوچه بغلی
که تا مرا می بیند نیشش تا فلان جایش باز می شود
و تو فکر می کنی خبری هست ـ که هست ـ در هم بپیچانی..
چقدر جملش درازه؛ فهمیدنش سخته.
خوب مشکل جفتتون اینه که زیاد فکر میکنید باید قست عملیش بیشتر بشه lol
جالب بود به خصوص اون قسمت تخیلی ماه هاش
نمیفهمم چرا هرچی درست شدنی نیست دو دستی میچسبیم بهش ...
...