این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

وقتی...

 

وقتی بیکار نشسته ای کنج خانه و دست و دلت به هیچ کاری نمی رود

وقتی یک دنیا درس نخوانده و جزوهء ننوشته و تلمبار شده روی هم هست که فکرت را آزار می دهد

وقتی بی حوصله ای و در و دیوار برایت خمیازه می کشند!

وقتی مثل موجودی که انگار از ازل نبوده و نیست حتی هیچ تنابنده ای سراغی ازت نمی گیرد

وقتی مغزت جلوی دریچهء فکر و خیال را هم تابلوی ورود ممنوع می زند

وقتی 7 تا کانال تلویزیون همه شان با هم مراسم سوگواری شب شهادت پخش می کنند

وقتی گرسنه ای اما حس و حال سق زدن یک لقمه نان را هم نداری

وقتی برای حس دلتنگی ات هیچ دلیل عقلی و منطقی و عرفانی و فلسفی و کوفت و زهرمار نمیابی

وفتی زیباترین کلمه ای که برای استقبال از سوسو زدن احساست بکار می بری خفه شو باشد!!

وقتی حس می کنی احساست زیر لایه های غبار سالها و ماهها و روزها و ساعتها و ثانیه ها دارد می گندد

وقتی حس می کنی مدتهاست که هیچ دو راهی میان عقل و احساست نیست تا در آن بین گه گیجه بزنی!

وقتی می نویسی و می نویسی و می نویسی و دست آخر همه اش را یکجا پاره می کنی

وقتی عالم و آدم دلت را می زند

وقتی احساس پوچی و بطالت همهء وجودت را می چلاند

وقتی دلتنگ کسی می شوی که می دانی نباید دلتنگش باشی

وقتی دلت می خواهد به همه بایدها و نبایدها و درست و غلط ها فحش خواهر مادر بدهی!

وقتی دلت گرفته و نمی دانی بهترین گهی که برای رهایی از این حس می توانی بخوری چیست و کجاست و چه رنگی است؟!

وقتی دلت می خواهد با روحیه و شاد و پر انرژی باشی اما نمی توانی

وقتی خورهء کتاب خواندن برای رهایی از هر فکر باطلی تمام ثانیه ها و شب و روزت را می جود

وقتی تنهایی

وقتی از به کار بردن این کلمه احساس تهوع بهت دست می دهد

وقتی...

وقتی...

وقتی...

وقتی حتی نمی دانی که این همه سردرگمی و پریشان حالی را چگونه به پایان بری..یا سامان دهی...

وقتی می دانی غر و پر کردن هم دردی ازدردهایت دوا نمی کند

آن وقت است که...

که  آرام سر به زیر می اندازی و سعی می کنی خود را بی تفاوت نشان بدهی.. طوری که انگار دنیا به هیچ جایت نیست. و لبخندی می زنی از سر بی تفاوتی. و یا می نشینی به خنده و شوخی و مسخره گی با اطرافیان. که مثلا همه چیز به کام است. و در چشم دیگران همان آدم شاد و شنگول و با روحیهء همیشگی جلوه می کنی.. و تنها خودت می دانی..که دوباره شب..وقتی همه خسته از روزمرگی های دلخواه و به ظاهر متنوع شان به خواب می روند..تو تکیه می کنی به تخت... و خواب به چشمانت نمی آید.. و سنگی بر گوری جلال یا چیز دیگری از آن دست را روی زانو ورق می زنی...

و فکر می کنی به هیچ چیزهای همیشگی ات...

و به فکر و خیال چراغ سبز نشان می دهی..

و دلت می گیرد از این همه احساس تفاوت با اطرافیان..

و دلت را خوش می کنی...

به روزی که دلتنگی هایت را مرهمی باشد...

بی آنکه خیالت آرام بگیرد..یا اطمینان خاطر بیابی از این دل خوشکنک

و دقیقه ها را یکی یکی ورق می زنی.. هم گام با ورقه های کتاب...

و کَم کَمَک چشمانت گرم می شود..

آفتاب نزده به خواب می روی..

با آرزوی دیدن رویایی که شاید هیچ گاه تعبیری برایش نیابی..

هیچ گاه

و یا شاید....

 

 

 

"والریا"

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
ورونیکا پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ب.ظ http://veronika.blogsky.com



حقیقتش منم روزی یه بار معمولا می رم رو این فاز ...معمولا هم شبا ...شبا وقتی دچار این حس ها می شم همه چیز رو مسخره و مضحک می بینم .و روز که بیدار می شم مثه یه آدم کوکی ادامه سریال مسخره زندگی طی می کنم و به فکرها ی شب قبلم می خندم ....!

شاید من و تو خیلی ایده آلیست نباشیم و شاید جنسیت ما دخیل باشه تو این حس ها و شاید هم ما طالب یه زندگی آرمانی باشیم ! من که حد کمال رویاهام زندگی تو یه جنگل کنار یه برکه است به دور از همه ی دغدغه ها و باید و نباید ها ...هنوز هم با فلسفه جبر و اختیار مشکل دارم من ...

ورونیکا پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ب.ظ

راستی چی چه رنگی و بهترینش واسه خوردن خوبه:))!!!

پسرک تنها جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ق.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

تفاوتی با اطرافیان در کار نیس
همه همون فیلمی رو بازی می کنن که فکر می کنیم سناریو ش رو خاص زندگی ما نوشتن

ستاره جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ب.ظ

این حرفا گفتن نداره
جای این همه غصه خوردن نداره
زندگی با این حال و روال نمی شه
تو زندگی این چیزا هست همیشه
همین که داری زنگی میکنی کلاتو بنداز هوا
موسیقیه زندگی رو گوش کن تو سراپا
تو زندگی دلتنگی هست همیشه
واسه دلتنگی هم مرهمی هست همیشه
تو این دنیای قیل و قال
منم میرم تو این حس و حال
شاید به قول ورونیکا جنسیت ما دخیل باشه
شایدم سر نخ از یه جای دیگه ای باشه
از دلت دور کن هر چی رو که دوست نداری
دوست نداری و می بینیش
باورکن هر چیزی رو که دوست داری تو رویاهای دور از دسترست ببینیش

آلبالو شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:40 ق.ظ

زندگی می گذرد
می گذرد بی رحم و شاد
مثل دخترکی زیبا َ عشوه کنان و لوند
با قدم های بلند و سبکسر
از گوشه چشم نگاهت می کند
دل می بندی
بلند می شوی
می روی دنبالش
می دود
می دوی
می رسی به او
سلام
برمیگردد
می زند زیر خنده
می دود
احساس ضعف می کنی
دنیا تیره و تار می شود
یک جوری خندید انگار که مسخره شدی
دلت می شکند
می نشینی
دختر زیبا روی از دور صدایت می کند
ببخشید .. نمیای
بارقه ای از امید می دود توی دلت
بلند می شوی و می دوی
می رسی
طناز می خندد
عشوه گری می کند
می گوید باید از روی درخت سیب برایش سیب بدزدی
می روی سیب می دزدی و کتک می خوری
می آیی باش شوق
او رفته است
دستمال آبی اش مانده بر جا
می نشینی
سیب می افتد از دستت
غصه خراب می شود روی دلت
از دور صدا می آید
نمیای؟
امیدوارانه بلند می شوی
او آن دور هاست
شاد می دوی
...
مینشینی
بلند می شوی
گریه می کنی
می خندی
غصه می خوری
ضجه می زنی
قهقهه می زنی
...
زندگی بازیها دارد
گاهی تمام وقتش باید بنشینی
تمام وقتش باید دستمال آبی را بگیری جلوی صورتت و عطرش را ببویی
گاهی فقط خاطرات است
اما خدا روح را که دمید
از لبانش امید هم تپید در دل آدم
آدم با امید زنده است
باز بلند میشوی
باز میدوی
اگر می توانی بگیرش
باید بگیری اش
شیطانی می کند
بی قراری می کند
دل می برد و در می رود
اینبار خودم می گیرمش
...
اینبار که گرفتمش تا آمد چیزی بگوید
لبانم را میچسبانم به لبانش
روحم را می دمم در جسمش
او سهم من است از تمام بودنم
کمی جسارت می خواهد
تا وقتی جسارت نباشد
تا وقتی نخواهی
قصه و غصه زندگی هست
....

massy دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:27 ق.ظ http://masssy.persianblog.com

salam valeria jan
shadid bahat movafegham
yejoori harfe dele mano zadi
omid kojast?
peydash kardi behem begoo

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد