این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

* من ...

 



من هنوز یه بچه ام , اما ورم کرده تنم
تاولای غم زده رو پوست نازک تنم
هیچ کسی دوای درد تاولامو نداره
خودمم می ترسمو دس به تنم نمی زنم
ماهیای توی حوض , پای منو نمیشناسن
دیگه به پوست پاهام , ماهیا نوک نمی زنن
دیگه تاب وزنمو نداره تاب پارکمون
دیگه نیست بادبادکم اون بالاها , تو آسمون
بچه ها دیگه منو , تو بازیشون را نمیدن
اونااسباب بازیشونو دست آقا نمیدن
شدم اون آقاهه که تو قصه ها جا نداره
مثل اون مترسکی که باغ رویا نداره
دیگه نمتونم بشینم رو پای مادر بزرگ
شنگولو منگول من رو خوردش این آدم بزرگ
تیله هام گم شده تو آت آشغالای زندگیم
رنگ مشکی شده تختهء سفید سادگیم
دیگه من نمی تونم حباب صابون بسازم
دیگه زشته که بخوام به زور بازوم بنازم
دیگه تابستونا تعطیلی نداره مدرسه
دیگه تجدیدی ندارم از حساب و هندسه
دیگه دست مهربونی رو سرم کش نمیاد
دیگه ناظم به سراغم با یه خط کش نمیاد
حالا گنجشکا می ترسن از من آدم بزرگ
یه روزی بره بودم , حالا شدم شبیه گرگ
پاهام اندازه کفشای کوچیکم دیگه نیست
آره این کفشا مال روزای خوب بچه گیست
من هنوز یه بچه ام , اما ورم کرده تنم
زودی پیر شدم دیگه , قدمو خم کرده تنم
تاولای پوست من کار گذشت عمرمه
من می ترسم ازشون , دس بهشون نمی زنم
دیگه جمعه ها برام شادی و بازی نداره
دیگه وقتی واسه سر سره بازی نداره
دیگه جیغ نمی کشم از خبرای خوب و بد
دیگه شکل من یه جوره از حالا تا به ابد
حالا کارتون دیدنم واسم یه جور خجالته
آخه با این تن گنده این کارم قباحته
دیگه توپ بازی و گرگم به هوا , نمیشه کرد
اون روزا بچه بودم , حالا شدم یه گنده مرد
هیچکسی دیگه به من کتاب رنگی نمیده
ماشین کوکی , فلوت , تفنگ فشنگی نمیده
روزای تولدم شلوغ پلوغی نداره
هیچکی از دوستای من کلاه بوقی نداره
کسی دستامو نمیگیره تو این شهر شلوغ
دیگه زشت نیس واسه من , زشتیای حرف دروغ
دیگه با دختر همسایه نمیشه بازی کرد
دیگه حال نداره برف بازی توی هوای سرد
حالا درد تاولا خواب چشامو دزدیده
دیگه مادر نمیگه : بخواب دیگه ورپریده
من هنوز یه بچه ام , اما ورم کرده تنم
زودی پیر شدم دیگه , قدمو خم کرده تنم
تاولای پوست من کار گذشت عمرمه
کاش کسی دوا بده , من روی زخمام بزنم .....

سروده آلبالو


نظرات 10 + ارسال نظر
یکی... یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ق.ظ

هیچی نگم بهتره :-( وقتی میگی برزخیه خودم باید بفهمم .... قشنگ بود ٬خیلی ٬ولی افسردگی گرفتم

فریاد خاموش یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ

شبای زندگیم دیگه هیچ روزی نداره ...

پسرک تنها یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

خوش بحال کودکیت!

مهسا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:39 ب.ظ

سلام.تو منو نمی شناسی.اما من...وبلاگ داشتم .اما دیگه ندارم.تو برام تنها خاطره شدی از اون روزا...حتی وقتی که اینجا حرف از بهار.امید و ارزو بود...ممنون از بودنت

ویروس یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:25 ب.ظ http://DataBus.persianblog.com


امام علی علت پذیرش حکومت را جلوگیری از ستم ستمگران معرفی می کند و می فرماید: « سوگند به خدایی که دانه را شکافت اگر خدا از دانشمندان تعهد نگرفته بود که در برابر شکم بارگی ستمگران و گرسنگی ستم دیدگان سکوت نکنند مهار شتر خلافت را بر گردنش انداخته و رهایش می ساختم.»
----
یکی از برنامه های امام علی علیه السلام این بود که هر روز به بازارهای کوفه سرکشی می کرد و به بازاریان می فرمود: « ای گروه بازرگانان از خدا بترسید، پیشاپیش از خدا طلب خیر کنید و با آسان گرفتن بر مشتریان از خداوند برکت بخواهید ... از ستم دست بکشید و با مظلومان به انصاف برخورد کنید و به ربا نزدیک نشوید و کم فروشی نکنید و حقوق مردم را کم ندهید و در زمین به فساد سر برندارید.»
----


سلام . امیدوارم خوب باشی.
http://DataBus.persianblog.com
وبلاگ آپدیت شد.
تحیر بشریت در مقابل علی (ع) 22-7-85
@@ نامِ تو @@ 20-7-82
+ بذار برم + 19-7-85
@ می خوایی بدون کارت و تلفن وارد نت بشی؟ @ 18-7-85
http://DataBus.persianblog.com
در صورت ندیدن مطلب جدید، Ctrl+F5 بزنید.

ورونیکا سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:31 ق.ظ

چه حقایق تلخی:(

فاطمه سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ق.ظ

خیلی با حالین اقای البالو

سکوت سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ب.ظ http://arambakhsh.blogsky.com

خیلی با حال بود.

ستاره یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ب.ظ

منم....

دیگه معنی بهونه هام بهونه ی بچگی نیست
دیگه معنی گریه هام گریه های زورکی نیست
دیگه پوس خنده هام برای زیرکی نیست
دیگه تو دله بچه ها برام خونه ای نیست
یادش بخیر پسرای محلمون ازما دخترا می ترسیدن
یادش بخیر لیلی بازی و از رو ی طناب پریدن
یادم میاد برف بازیها تو پارکمون
گوله ی برف میشد بهانه ی آشتیهامون
یادش بخیر توی بهار دیدن بادبادکا
هیچ وقت نداشتم یکی از این پرنده های بی صدا
بعد ه بهار همیشه تولدم بود
یادش بخیر چه ذوقی تو دلم بود
همه ی دوستام می گرفتن دورمو
تا من فوت کنم شمع های روی کیکمو
موقعه خواب یا هر جا عروسک کناره من نیست
حتی اون دیگه مثل بچگی محرم اسرارم نیست
دیگه قصه ی شنگول پنگول جایی تو ذهنم نداره
دیگه دلم ترسی واسه بی قصه یا تنها موندن نداره
دیگه زیر بارون آلیسا بازی با بچه ها خجالته
آخه با این قد و سن و سال این کار برام قباحته
شدم اون خانومه که تو قصه ها جا نداره
مثل اون مترسکی که تو رویاهاش باغ نداره
.......
....................
ولی هنوز بچه ها مهربونن
منو برا خودشون خاله میدونن

طراوت سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ق.ظ http://poshte_hichestan2001.persianblog.com/

سلام
بهت حسودیم میشه.
قلمت مثه یه آبشار زلال دلتو صا ف میریزه رو کاغذ ومن......حسودیم میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد