این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

اشتباهی!



ببخشید خانم٬  میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم ؟

دختر بدون این که برگرده : بله بفرمایین !؟

: چرا نگام نمیکنین ؟ نکنه خیلی زشتم ؟ ولی من واقعا از شما خوشم اومده!

میشه باهم بیشتر آشنا شیم؟

- آره میتونی ٬چون من فقط میتونم تو دلتو ببینم...

پسر با تعجب خوب نگاش میکنه:




دختر دیگه صدایی نمیشنوه....

نوشته شده توسط کله خر

خلاء



اشکاش زیر دوش محو میشدن صدای گریه هاشو تو سینه حبس کرده بود...

احساس ضعف تموم وجودشو گرفته بود نفساشو میشد شمرد...

صدای آب اونو به خودش آورد...

روبروی آینه بخار کرده وایساد دستی رو اون کشید...

صورت غمگینش واضح تر شد ...

به خودش نگاه کرد اون همه انرژی و طراوتش کجا رفته بود ؟

دیگه اشکی نمونده بود واسه خالی کردن ٬ ماتش برده بود...

خاطرات جلو چشماش مرور میشدن...

این احساس عجیب براش بیگانه بود...

این همه احساس رو باید چی کار میکرد؟

دلیل این همه بی تفاوتی رو نمی دونست ...

دلیل فاصله گرفتنارو...

کنار اون فقط آروم میگرفت با اینکه وقتی میدیدش سر تا پاش هیجان بود...

از شدت دوست داشتن ٬‌ازش متنفر بود...

افسوس که نیست!

وقتی ام که هست ٬انگار نیست

فاصله خیلی زیاده ٬‌شاید بهتر که این جا نیست...

خودشو با این حرفا دل داری میداد

دل دیونشو می خواست آروم کنه

ولی فکر میکرد که میتونه...


نوشته شده توسط کله خر