این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود
این چند نفر

این چند نفر

نوشته‌های این وبلاگ توسط گروهی از نویسندگان نوشته می شود

یه نگاه ..





آه ...عزیزم ..
اگه ممکنه یه خورده پاتو بلند کن ..
آها ..
خوب شد ..
ممنونم ..
حالا ..
حالا یه نگاهی به زیر پات بنداز ..
خوبه ..
فکر کنم حالا دیگه بتونی وجود خرد و له شده منو دقیقتر ببینی ..


نوشته فریاد خاموش که فقط از تو خواست دیده بشه ..حتی اگه ...

خدایی کردم!


امروز خدایی کردم ...

امروز خدایی کردم ،
امروز عروسک چوبیم رو نگاه کردم و خدایی کردم ...
آدمک کوچکی که تقریبا هفت سال پیش تنها با یک کاتر از دل یه تکه چوب کوچک درش آوردم...
آره ، حرکتش دادم ...
و خدایی کردم ...
و چه حس غرور آمیزی،
بردمش لب پنجره ... آروم گرفتمش بیرون ...
تمام وجودش دست من بود ... اینکه بندازمش یا نه!
اما نه،
دوستش دارم...
به اندازه جزیی از خودم...
پس آروم در حالی که می آوردمش داخل بهش گفتم :
بیچاره!
خدای تو خودش خدا داره ...
خوش به حال خودم که خدام خدا نداره !!
...
سون آپی که همین آدمکی رو میبینید ساخته!

 

هنوز ..






به جسم پاره پاره ی روی زمین می نگرم ..
 
و به تو ..
به تو که در آرامش عصبی کننده ای فرو رفته ای ..
 ..
رگهای پیشانی ام متورم شده اند ..
 
ـ  آره ..؟  این قلب منه ..؟
..
و تو ..
مغرورانه لبخند می زنی ..

چیزی آن گوشه .. روی زمین هنوز می تپد ..


توسط فریاد خاموش که هنوز آن گوشه را می نگرد ..  و تا ابد ..

مرگ بودن ...


زندگی تخم پشه است در دهان سگ ...
زندگی آب دهان مورچه است در آبی دریا ...
زندگی خیلی کوچک است ...
به اندازه لحظه بودن ...
به اندازه ...
اما مرگ بزرگ است ٬ آن را می پرستم ...
و تو می دانی که مرگ چیست ؟
اصلا می دانی که مرگ را چرا می خواهم ؟
به قول دوستی من در مرگ زندگی جستجو می کنم
و این عین بودن است ٬ حتی اگر مرده باشم ...


به قلم بابالنگ دراز که هک شده ...